اينجا كِنار كُنار فلك هفتم كه منتهاي اعمال مردم و نهايت رسيدن علم خلق و منتهاي جبرئيل است، كه هيچ كس جز او از آن نگذشته، زانوانات در آغوش، به چشمانم خيرهاي...
تو جبريل – خرد مطلق- را عاشق كردهاي، تو عرش را زير نگين آسمان فيروزهات داري. بنگر، كه خورشيد از مشرق انگشتريات طلوع ميكند، از پسِ دستانِ تو... ای باده نوشیدهی بسیار نوشیده. ای مستِ حیران در معبرهای کج و پیچ.
اي كلمات، اي كلمات، اي كلمات من، اي سياهيهاي منقوش بر سپيدي كاغذ، كه اگر نسوزانندتان، تا ابد زندهايد، بشنويد اندوهي غريب را كه بر دلم وارد شد، و هزار سال است پنجه بر شيشهی روحم ميكشد كه از پاي تا سرم را چنان سوزاند كه از تن جز تل خاكستري هيچ نماند. و آنك چشمانم بر خاكستر مردهام هزار سال گريستند...
و بايزيد مست و حيران ميگذشت و مريدان در پياش و فرياد ميزد: «به صحرا شدم عشق باريده بود» و من مست و مدهوشتر از هرآنك، در پيات چرخزنان و عربدهكشان میگریستم و اشکهای من میغ شد بر فراز صحرای بایزید. و باراناش را که چون تیغی بر قلب بایزید میشد، اشکهای من ساختند، كه من و اشکهایم عشق بوديم و بايزيد در پيمان...
آه اي طرهموي آزاد و رقصان در نسيم سحرگاه پاييز، اي عشقهی من، اي پيچيده به استخوانهايم، اي همهی وجودم. در شب، در تاريكيِ جانكاهاش آمدي، كنار بستر مردي كه هرگز نمرد، كه مرده انگاشتندش. بر بستر مرد خفتي، با چشماني سرخ از اشك و من لبهاي سرد و مردهام را... آه اي عشقهی من كه بر استخوانم پيچيدهاي لبهاي سرد و مردهام را جان بخشيدي.
آه اي كلمات، ميترسم از اين پيشانينوشت هولناك، ميترسم، هراسي سرد روحم را در پنجهاش ميفشارد... بشنويدم اي كلمات، بشنويدم كه در اين سرماي جانسوز، اين ديوانهبادِ لجام گسيخته گوشهاي هر شنوندهاي را كر كرده...
و من در آن شب كه سرد بود و نبود، از تن مردهام و از جانِ لبهاي او، مردي از طايفة فَتَيان را به گور سردي سپرده بودم در انتهاي زمين. و من در آن شب تنهاتر از هر آنچ و كس كه خردمندان و ديوانگان پندارند، بودم. و من در آن شب كه سرد بود و نبود سرم را تا شانه در خاك مرطوب و معطري فرو برده و اشكهايي خشك نثار گورِ تنها و سردِ آن مرد كرده بودم. و من آرام در گِلي كه از اشك خويش ساخته بودم فرو ميشدم...
و در آن هنگام عربدهكشان و مست در معابر ميدويد و فرياد ميكرد: چرا قديس انگاشتهاي مرا؟ من قديس نيستم، كه قديسان تحت امر مناند، كه همگي به ادب، به زانويند مقابلم، كه من عاشقم...
و آنگاه بود كه تو آمدي، نه، نيامدي؛ كه در تاريكيِ غارِ تنهايي مرد بر بسترش، خفته يافتمت، چون ملكي مقرب، كه از آسمان و همسايگي سدرةالمنتهي به زمين شده و سفرِ سخت، آزرده و خستهاش كرده باشد، و من به نيرويي كه ماوراءِ انسان بود كه از آسمان بود به سويت آمده و آرام لبهاي سرد و بيروحِ از گورستان و گورِ سردم را... چشمانت سرخ از اشك بود، با چشماني باز خفته بودي و ميانديشيدم كه قطرهشبنمي بيشك ميتواند اين مستي خوابت را بر هم زند.
اي عشقهام، من خواب ديده بودم. تو را خواب ديده بودم. سحرگاه همان شبي كه مرد را ملك به اشارتي همجوار كُنار آسمان هفتم كرد. و تو آمدي و چونان او به اشارت انگشت كه نگيني از آسمان فيروزه داشت، ماه دلم را به دو نيم كردي. نيمي از آن خود و نيمي از آن من؛ و من كه مست و مدهوش بودم از عطر نفسهايت، بيخود و منگ نيم ديگر ماه دلم را چون هِديَتي، كه درويشان در سماع به احباب حلقةشان پيشكش ميكنند، ارزانيات داشتم. وزان پس قلبم در پنجهی چونان آفتابت تپيد...
آه اي عشقهی من، اي سختپيچندهی پيچيده به ساقهی ناتوان روحم. اي عشقهی من، اي عشقهی من كه آرام جانم را، ريشهام را ميخشكاني و من قلب تپندهام در دستان تو و سرم گيج از عطر نفسهايت است. اي عشقهام چشمانم ريش از نگاه سرخِ چون آتشات، مضطر و مست و كور، منگ و گيج گمگشته در بياباني...
و در بياباني كه خشكيدهخاك سله بستهاش پاي و پايافزار ميسوزاند، گيج و منگ ميچرخم و عطر نفسات را جستجو ميكنم...
شمس من قدم بر آب روان ديدهام بگذار، هراسي نيست فرو نخواهي شد؛ تأمل مكن، درنگ مكن، هراس به دل راه مده، غرقه نخواهي شد كه تو نيل را دوپاره كرده و از آن گذشتهاي...
اي كلماتِ من اي مخاطبانِ من، كه تنها شاهدِ اندوهِ لحظاتِ جانكاهِ زيستنم بودهايد. اي كلمات مستِ من كه مُركب خامهام – كه شرابي است ناب و طهوري- مستتان كرده. اي كلماتِ از خود بيخود من كه ميچرخيد و ميگرديد بر اوراق كهنة ترسيدهام، با شما ميگويم، اي گوشهاي بيمنتِ رنجگويههاي من...
آه اي عشقهی پيچيده بر چشم دل و جانم، خبرت هست كه چون رگ گردن نزديكم بودهاي و هستي و من همچنان دلتنگم، دلتنگ آغوشت، نيك بنگر، هزار سال است كه تو در آغوش مني و من، نه... نيكتر بنگر و به ياد آور، من، غمانگیزترین اشکهایم را نثارت کردهام، دردناکترین فریادهای در حلقومِ مجروحم را قربانیات کردهام... فریاد من نجوای آسمانی نبود که مقدساش پنداری که تبعيدم كني به المپ. كه مقدس نيستم من، كه این قداستِ پوچ را چون سياهسکهای ناچيز به دریوزهگری پیر دادهام. نگاه كن خاكسترم را كه چون آتشكدهاي مهجور و دور از نگاه ديگران هزار سال است كه در حرمانات ميسوزد. چه غمانگيز است اين نگاه خيرهات بر خاكسترم، که گویی به اوراق مصحف مينگري، که گویی به ید بیضای موسی... آه، ای منَصَف ماه دلم به اشارت انگشتی...
و آنگاه بود كه با خود گفتم چه خامي و نارس. قديس نيافتهات كه ميهراسد از حيات نباتيات، ميهراسد ويرانت كند و باز با خود گفتم نميبيندم كه اين هراس او ويرانم كرده كه ريشهام را سوزانده و ساقهام را خشكانده...
و گفتهاند شجري كه عشقه در برگرفتهاش، بخشكد و از ريشه ويران شود، و آنگاه، عشقه كه گياهي است سختپيچنده نگاه داردش و...
آه ای عشقهام، ای پیچیده بر تنم، ای خشکانده استخوانهای ساقهام، هر نیمهشبی فريادكشان در كورهراههاي بيسرانجامِ نامعلوم، لايعقل و گيج از هر رهگذري نشانات را ميجويم. مست در آغوش دیوانهبادی لجامگسیخته، به کجا شتاب میکنی که من حتی رد نگاهات را هم نمیيابم. در كدامين منزلگاهِ مجهول و پنهان از نگاهِ من منزل گزيدهاي، ای همهی وجودم...
آه اي عشقهام، اي روحم در اختيار و قلبم در دستان چون خورشيدات؛ در احتضارم، خشكيدهام، پوسيده و از ريشه ويران شدهام. مهارم كن، نگاهم دار، حياتم بخش، همچون شبي كه بر بستر آن مرد خفته بودي...
حسين تفنگدار / تهران
سحرگاه و شبهنگام چهاردهم آذرماه يكهزار و سيصد و هشتاد و هشت
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
ah ke to khode ashaghei
پاسخحذفey tofangdare sarzamine por ashaghe