۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

به یاد علیرضا اعظم‌جاه

بیست و سوم آذر مصادف است با ششمین سال‌مرگ علیرضا اعظم جاه؛ هنرمندی که پیش از شناخته شدن فراموش شد.
در پاییز رفت در آذرماه. علی حاتمی هم در آذر رفت، محمد عاصمی هم، بابک بیات هم، سید خلیل هم.

همین دیروز بود انگار نه همین چند ساعتِ پیش، حدود شش صبح که پیام‌گیر تلفنم صدای لرزانت را ضبط کرد:
- عمو حسین هنوز بیداری؟...
من خواب بودم؛ بیدارم کردی و... رفتی.
خواب را از چشمانم ربودی...
چه رنجنامه‌ای بود زندگی کوتاه‌ات. ده‌ها متن و نوشته‌ی اجرا و چاپ نشده (به جز مرگ پایان کبوتر نیست که آن هم تبدیل شد به خاطره‌ی دردناک مرگ پایان کبوتر هست).
شش ماه تمرین، هر روز، روزی چهار ساعت، مرگ پایان کبوتر نیست بدون مجوز برای اجرای عمومی.
دو ماه تمرین هر روز در اداره تئاتر، یک شب خوشبخت بدون مجوز برای اجرای عمومی.
پنج جلسه تمرین در پارک و خانه‌ی اعضاء گروه، اندوهنامه‌ی افسانه‌خوانی بدون دریافت مجوز برای تمرین و اجرای عمومی.
چند ماه کار با کودکان محروم محله‌ی مولوی تهران، قصه‌ی دخترای ننه‌دریا تنها یک اجرای خصوصی برای جمعیت خیریه‌ی امام علی.
چند ماه نگارش و تمرین انفرادی، تابلو تابلوها فقط یک اجرای نیمه‌کاره‌ی خصوصی در اتاق‌ات برای من.
هرشب تا صبح نوشتن: مرد بزرگ، اندوهنامه‌ی افسانه‌خوانی، بُن، سه‌تار شکسته، تابلوتابلوها، یک شب خوشبخت، مرگ پایان کبوتر نیست... چقدر طرح و نوشته‌ی نیمه‌تمام و بی‌سرانجام...
هنوز به قول خودت بیست بهار از زندگی‌ات نگذشته بود که بیش از هشتاد طرح قصه، فیلمنامه و نمایشنامه داشتی. اما دریغ از چاپ شدن حتی در یک گاه نامه‌ی گمنام.
چندین فیلم کوتاه: دلقک، فرق فقر، سلطان غم، فریاد، چهل پلاستیکی... بدون هیچ نمایش و اکرانی در جشنواره ها.
کارنامه‌ای پربار ولی... ولی بدون مخاطب.
می گفتی: عمو حسین ما عادت کردیم کار کنیم و اجرا نریم. اما من می‌دانستم و می‌دانم که نه تو و نه من هیچ وقت عادت نکردیم کارهایمان اجرا نشود. می‌دانم که اندوه دوری از صحنه بغضی فروخورده شد و این بغض ندایی غمگین: گاه گاهی دل برای صحنه تنگ می شود... و عاقبت این بغض راه نفس‌ات را گرفت.
نمی دانم چرا در قطعه‌ای دور از قطعه‌ی هنرمندان آرمیدی. شاید این نیز (همانند آن دوسال انزوای آخر عمرت) اعتراضی به اوضاع نابسامان تئاتر بود. شاید ترجیح دادی انزوایت را سکوت غریبت را و تنهایی‌ات را همچنان حفظ کنی.
رفتی به قصه‌ها همان‌طور که خودت خواستی ((می‌خوام برم به قصه‌ها...)) رفتی اما همچنان هر روز، هر شب، هر ساعت و هر دقیقه‌ای در کنارم، در یادم و در جانم هستی.

حسین تفنگدار / پاییز ۸۸

۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه

عشقه گياهي است بسيار كم‌برگ و شاخه‌هاي‌اش به غايت از لبلاب قوي‌تر و بلندتر و به هر درختي كه پيچد خشك كند، لهذا عشق مشتق از آن است.

اينجا كِنار كُنار فلك هفتم كه منتهاي اعمال مردم و نهايت رسيدن علم خلق و منتهاي جبرئيل است، كه هيچ كس جز او از آن نگذشته، زانوان‌ات در آغوش، به چشمانم خيره‌اي...
تو جبريل – خرد مطلق- را عاشق كرده‌اي، تو عرش را زير نگين آسمان فيروزه‌ات داري. بنگر، كه خورشيد از مشرق انگشتري‌ات طلوع مي‌كند، از پسِ دستانِ تو... ای باده نوشیده‌ی بسیار نوشیده. ای مستِ حیران در معبرهای کج و پیچ.
اي كلمات، اي كلمات، اي كلمات من، اي سياهي‌هاي منقوش بر سپيدي كاغذ، كه اگر نسوزانندتان، تا ابد زنده‌ايد، بشنويد اندوهي غريب را كه بر دلم وارد شد، و هزار سال است پنجه بر شيشه‌ی روحم مي‌كشد كه از پاي تا سرم را چنان سوزاند كه از تن جز تل خاكستري هيچ نماند. و آنك چشمانم بر خاكستر مرده‌ام هزار سال گريستند...
و بايزيد مست و حيران مي‌گذشت و مريدان در پي‌اش و فرياد مي‌زد: «به صحرا شدم عشق باريده بود» و من مست و مدهوش‌تر از هرآنك، در پي‌ات چرخزنان و عربده‌كشان می‌گریستم و اشک‌های من میغ شد بر فراز صحرای بایزید. و باران‌اش را که چون تیغی بر قلب بایزید می‌شد، اشک‌های من ساختند، كه من و اشک‌هایم عشق بوديم و بايزيد در پي‌مان...
آه اي طره‌موي آزاد و رقصان در نسيم سحرگاه پاييز، اي عشقه‌ی من، اي پيچيده به استخوان‌هايم، اي همه‌ی وجودم. در شب، در تاريكيِ جانكاه‌اش آمدي، كنار بستر مردي كه هرگز نمرد، كه مرده انگاشتندش. بر بستر مرد خفتي، با چشماني سرخ از اشك و من لب‌هاي سرد و مرده‌ام را... آه اي عشقه‌ی من كه بر استخوانم پيچيده‌اي لب‌هاي سرد و مرده‌ام را جان بخشيدي.
آه اي كلمات، مي‌ترسم از اين پيشاني‌نوشت هولناك، مي‌ترسم، هراسي سرد روحم را در پنجه‌اش مي‌فشارد... بشنويدم اي كلمات، بشنويدم كه در اين سرماي جانسوز، اين ديوانه‌بادِ لجام گسيخته گوش‌هاي هر شنونده‌اي را كر كرده...
و من در آن شب كه سرد بود و نبود، از تن مرده‌ام و از جانِ لب‌هاي او، مردي از طايفة فَتَيان را به گور سردي سپرده بودم در انتهاي زمين. و من در آن شب تنهاتر از هر آنچ و كس كه خردمندان و ديوانگان پندارند، بودم. و من در آن شب كه سرد بود و نبود سرم را تا شانه در خاك مرطوب و معطري فرو برده و اشك‌هايي خشك نثار گورِ تنها و سردِ آن مرد كرده بودم. و من آرام در گِلي كه از اشك‌ خويش ساخته بودم فرو مي‌شدم...
و در آن هنگام عربده‌كشان و مست در معابر مي‌دويد و فرياد مي‌كرد: چرا قديس انگاشته‌اي مرا؟ من قديس نيستم، كه قديسان تحت امر من‌اند، كه همگي به ادب، به زانويند مقابلم، كه من عاشقم...
و آن‌گاه بود كه تو آمدي، نه، نيامدي؛ كه در تاريكيِ غارِ تنهايي مرد بر بسترش، خفته يافتمت، چون ملكي مقرب، كه از آسمان و همسايگي سدرة‌المنتهي به زمين شده و سفرِ سخت، آزرده و خسته‌اش كرده باشد، و من به نيرويي كه ماوراءِ انسان بود كه از آسمان بود به سويت آمده و آرام لب‌هاي سرد و بي‌روحِ از گورستان و گورِ سردم را... چشمانت سرخ از اشك بود، با چشماني باز خفته بودي و مي‌انديشيدم كه قطره‌شبنمي بي‌شك مي‌تواند اين مستي خوابت را بر هم زند.
اي عشقه‌ام، من خواب ديده بودم. تو را خواب ديده بودم. سحرگاه همان شبي كه مرد را ملك‌ به اشارتي هم‌جوار كُنار آسمان هفتم كرد. و تو آمدي و چونان او به اشارت انگشت كه نگيني از آسمان فيروزه داشت، ماه دلم را به دو نيم كردي. نيمي از آن خود و نيمي از آن من؛ و من كه مست و مدهوش بودم از عطر نفس‌هايت، بي‌خود و منگ نيم ديگر ماه دلم را چون هِديَتي، كه درويشان در سماع به احباب حلقةشان پيش‌كش مي‌كنند، ارزاني‌ات داشتم. وزان پس قلبم در پنجه‌ی چونان آفتابت تپيد...
آه اي عشقه‌ی من، اي سخت‌پيچنده‌ی پيچيده به ساقه‌ی ناتوان روحم. اي عشقه‌ی من، اي عشقه‌ی من كه آرام جانم را، ريشه‌ام را مي‌خشكاني و من قلب تپنده‌ام در دستان تو و سرم گيج از عطر نفس‌هايت است. اي عشقه‌ام چشمانم ريش از نگاه سرخِ چون آتش‌ات، مضطر و مست و كور، منگ و گيج گم‌گشته در بياباني...
و در بياباني كه خشكيده‌خاك سله بسته‌اش پاي و پاي‌افزار مي‌سوزاند، گيج و منگ مي‌چرخم و عطر نفس‌ات را جستجو مي‌كنم...
شمس من قدم بر آب روان ديده‌ام بگذار، هراسي نيست فرو نخواهي شد؛ تأمل مكن، درنگ مكن، هراس به دل راه مده، غرقه نخواهي شد كه تو نيل را دوپاره كرده و از آن گذشته‌اي...
اي كلماتِ من اي مخاطبانِ من، كه تنها شاهدِ اندوهِ لحظاتِ جانكاهِ زيستنم بوده‌ايد. اي كلمات مستِ من كه مُركب خامه‌ام – كه شرابي است ناب و طهوري- مستتان كرده. اي كلماتِ از خود بي‌خود من كه مي‌چرخيد و مي‌گرديد بر اوراق كهنة ترسيده‌ام، با شما مي‌گويم، اي گوش‌هاي بي‌منتِ رنج‌گويه‌هاي من...
آه اي عشقه‌ی پيچيده بر چشم دل و جانم، خبرت هست كه چون رگ گردن نزديكم بوده‌اي و هستي و من همچنان دلتنگم، دلتنگ آغوشت، نيك بنگر، هزار سال است كه تو در آغوش مني و من، نه... نيك‌تر بنگر و به ياد آور، من، غم‌انگیزترین اشک‌هایم را نثارت کرده‌ام، دردناک‌ترین فریادهای در حلقومِ مجروحم را قربانی‌ات کرده‌ام... فریاد من نجوای آسمانی نبود که مقدس‌اش پنداری که تبعيدم كني به المپ. كه مقدس نيستم من،‌ كه این قداستِ پوچ را چون سياه‌سکه‌ای ناچيز به دریوزه‌گری پیر داده‌ام. نگاه كن خاكسترم را كه چون آتشكده‌اي مهجور و دور از نگاه ديگران هزار سال است كه در حرمان‌ات مي‌سوزد. چه غم‌انگيز است اين نگاه خيره‌ات بر خاكسترم، که گویی به اوراق مصحف مي‌نگري، که گویی به ید بیضای موسی... آه، ای منَصَف ماه دلم به اشارت انگشتی...
و آن‌گاه بود كه با خود گفتم چه خامي و نارس. قديس نيافته‌ات كه مي‌هراسد از حيات نباتي‌ات، مي‌هراسد ويرانت كند و باز با خود گفتم نمي‌بيندم كه اين هراس او ويرانم كرده كه ريشه‌ام را سوزانده و ساقه‌ام را خشكانده...
و گفته‌اند شجري كه عشقه در برگرفته‌اش، بخشكد و از ريشه ويران شود، و آن‌گاه، عشقه كه گياهي‌ است سخت‌پيچنده نگاه‌ داردش و...
آه ای عشقه‌ام، ای پیچیده بر تنم، ای خشکانده استخوان‌های ساقه‌ام، هر نیمه‌شبی فريادكشان در كوره‌راه‌هاي بي‌سرانجامِ نامعلوم، لايعقل و گيج از هر رهگذري نشان‌‌ات را مي‌جويم. مست در آغوش دیوانه‌بادی لجام‌گسیخته، به کجا شتاب می‌کنی که من حتی رد نگاه‌ات را هم نمی‌يابم. در كدامين منزلگاهِ مجهول و پنهان از نگاهِ من منزل گزيده‌اي، ای همه‌ی وجودم...
آه اي عشقه‌ام، اي روحم در اختيار و قلبم در دستان چون خورشيدات؛ در احتضارم، خشكيده‌ام، پوسيده و از ريشه ويران شده‌ام. مهارم كن، نگاهم دار، حياتم بخش، همچون شبي كه بر بستر آن مرد خفته بودي...
حسين تفنگدار / تهران
سحرگاه و شب‌هنگام چهاردهم آذرماه يك‌هزار و سيصد و هشتاد و هشت

۱۳۸۸ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

کنسرت خوان هشتم در فرهنگسرای هنر (ارسباران)

گروه موسیقی خوان هشتم در فرهنگسرای هنر به صحنه می ‌رود.

گروه موسيقي خوان هشتم پس از اجرای موفق اسفند ۸۷ در فرهنگسرای نیاوران، مجددا در روزهای ۲۶ و ۲۷ مرداد ماه جاری، در فرهنگسراي هنر (ارسباران) به صحنه خواهد رفت.

خوان هشتم که اثری از مهدی اخوان ثالث با همین نام است، روایتی خاص و متفاوت دربارة کشته شدن رستم توسط نابرادری ‌اش، شغاد، ارائه می‌ دهد.

خوان هشتم در یک پارت هفتاد دقیقه‌ ای و توسط ارکستری بیست و سه نفره اجرا می ‌شود. در این اجرا سعی شده با تلفیقِ موسیقی کلاسیک غربی و موسیقی سنتی ایرانی و همینطور بهره‌ گیری از نقالی فرمی جدید در اجرای کنسرت موسیقی تجربه شود. و برخلاف روال معمول که موسیقی در خدمت تئاتر است، این بار تئاتر در خدمت موسیقی قرار خواهد گرفت. به عبارت بهتر تماشاگران کنسرتی خواهند دید که تئاترِ موسیقی دارد.

رامین بحیرایی (خواننده)، حسین تفنگدار (کارگردان بخش نمایشی) و خداداد بحیرایی (راوی)، گروه را به سرپرستی و آهنگسازی وحید طارمی یاری می ‌دهند.

علاقه‌ مندان جهت کسب اطلاعات بیشتر در مورد کنسرت و چگونگی تهیة بلیت، می ‌توانند با شماره تلفن‌ های: ۲۲۸۷۲۸۱۸ و ۲۲۸۷۲۸۲۰ روابط عمومی فرهنگسرای هنر تماس بگیرند.

لازم به ذکر است که به زودی آلبوم صوتی این اثر، با همین نام، توسط شرکت آوای باربد منتشر خواهد شد.

سقراط مجروح

‏ برتولت برشت‏
برتولت برشت (1956 ـ 1898) در داستان كوتاه سقراطِ مجروح ديدگاه و نظرهاى هميشگى‏اش را دنبال مى‏كند: جنگ چيزى جز نوعى كسب و كار در خدمت مصالح عدّه‏اى خاص نيست؛ قهرمان‏بودن هم شغلى است مانند همه مشاغل ديگر ـــ نجاّر، پينه‏دوز، قابله، نانوا، رياضيدان ــــ كه چون براى خدمات آنها تقاضا وجود دارد لاجرم عَرضه‏اى نيز در كار خواهد بود. به نظر برشت، پيروزى در ميدان نبرد به همان اندازه به شجاعت فرد بستگى دارد كه به تأثير عواملى از قبيل جويدن پياز در افزايشِ دلاورى‏اش. اما آنچه در نهايت تعيين مى‏كند چه كسى تاج قهرمانى بر سر مى‏گذارد، هم بخت و تصادف، و هم اين واقعيت است كه افراد در رقابت براى پيشى‏گرفتن از ديگران گاه ناچارند براى از ميدان به‏دركردنِ رقيبانِ خطرناك، به قهرمان‏شدنِ بى‏ربطترين آدم رضايت بدهند.داستان در چندين سطح و لايه روايت مى‏شود: در سطح روان‏شناسىِ اجتماعى (كسب‏وكارِ پرورشِ قهرمان)، جامعه‏شناسى (فرمانده، زير فشار افكار عمومى، حاضر است به پينه‏دوزِ فيلسوف تاج گل بدهد تا خودش زخم‏زبان نشنود و جماعت‏ بگذارند رياستش را بكند)، و روان‏شناسىِ فردى (سقراط دست به تلاشى ناموفق براى فريب خويش مى‏زند، اما سرانجام درمى‏يابد كه زيانهاى حتمىِ اين كار بيش از عوايد احتمالى آن است: خوارشدن در چشم همسر بدخو اما خوشدل، در برابر چند دقيقه غريوِ تحسين مردمِ خوشخو اما بددل). سقراط را علم و فلسفه از افتادن در دام تزوير و ريا نجات نمى‏دهد؛ رودربايستى در برابر همسرش، و اين نگرانى كه از اين پس ناچار شود مدام نقش بازى كند و دست‏كم دو شخصيت داشته باشد، نجاتش مى‏دهد.توصيف صحنه نبردى كوتاه كه در مِه آغاز مى‏شود، در مِه پايان مى‏يابد و هيچ كس به درستى نمى‏داند واقعاً چه گذشت و چه كسى چه كرد اما مدتها براى آن جشن مى‏گيرند و در ستايش خويش كاغذ سياه مى‏كنند، در عين غرابت و مسخرگى، تصويرپردازىِ كم‏نظير و تكان‏دهنده‏اى است از نبرد و خونريزى، از غرايز اصيلِ انسانى (ترس و گريز) در برابر رفتارهاى مصنوعى و عاريتى (تهور و ستيز)، و از ميل طبيعى انسان به دورشدن از صحنه‏هاى دردآور و پرهيز از اعمال عبث و تحميلى: سردار مى‏تواند از مهلكه دور بماند چون سوار است، اما نفرات پياده و مردم عادى براى تحمل منظره دهشت‏آور پرواز ميله آهنى (كه در قاموس قهرمانيگرى به آن نيزه مى‏گويند) به چنان مقادير عظيمى پياز احتياج دارند كه ممكن است در همة‌ بازارِ تره‏بار يافت نشود.


سقراط، پسر يك قابله، در بحثهايش قادر بود فكرهايى جالب را چنان معقول و به راحتى و با حركات بسيار پرشور سر و دست در دوستانش ايجاد كند كه گويى اين فكرها از خود آنها زاده شده است و نه، برخلاف ديگران، بچۀ حرامزاده به آنها قالب كند، و در ميان يونانيان نه تنها هوشمندترين بلكه يكى از شجاع‏ترين‏ها نيز به شمار مى‏آمد. وقتى در نوشته‏هاى افلاطون مى‏خوانيم چگونه سرانجام جام شوكرانى را كه مقامها به پاس خدماتى كه به همشهريانش كرده بود به دستش دادند با خونسردى و بى‏محابا سر كشيد، شهرتش به شجاعت قابل توجيه مى‏نمايد. اما برخى ستايشگرانش لازم ديده‏اند از شجاعت او در ميدان نبرد هم حرف بزنند. واقعيت اين است كه او در جنگ دليوم شركت داشت، البته به عنوان پياده نظام سبك‏اسلحه، چرا كه موقعيتش به‏عنوان پينه‏دوز و درآمدش به‏عنوان فيلسوف براى ورود به رسته‏هاى ممتازتر و پرخرج‏تر قشون كفايت نمى‏كرد. با اين همه، همچنان كه حدس مى‏زنيد، شجاعتش به گونه‏اى خاص بود. صبح روز جنگ، سقراط خويشتن را براى كار خونالودى كه در پيش داشت به بهترين نحو ممكن مهيّا كرد، يعنى با جويدن پياز كه به نظر سربازها سبب افزايش شجاعت مى‏شود. شكّاكيت او در بسيارى حيطه‏ها منجر به ساده‏لوحى در بسيارى عرصه‏هاى ديگر مى‏گشت؛ مخالفِ گمانپردازى و طرفدار تجربة عملى بود و، بنابراين، به خدايان اعتقاد نداشت اما به پياز اعتقاد داشت. بدبختانه از اين بابت تأثيرى واقعى يا دست‏كم فورى احساس نكرد. بنابراين با دمغى همراه دسته‏اى شمشيرزن كه به ستون يك حركت مى‏كردند تا در مزرعه‏اى كه محصولش برداشت شده بود موضع بگيرند راه افتاد. پسرهاى آتنى از حومه شهر كه پشت سر و در جلو پرسه‏زنان حركت مى‏كردند به او گفتند سپرهاى زرّادخانه آتن براى آدمهاى چاقى مثل او كوچك است. خودش هم همين فكر را مى‏كرد اما به اين صورت كه اين سپرهاى كوچكِ مسخره براى پوشش نصف بدن آدمهاى چهارشانه هم كافى نيست. تبادل نظر بين نفر جلو و نفر عقب او بر سر سودى كه اسلحه‏سازهاى عمده‏فروش از ساختن اين سپرهاى كوچك مى‏برند با فرياد ”درازكش!“ قطع شد. همه روى ته‏ساقه‏ها به حالت درازكش درآمدند و يكى از فرماندهانْ سقراط را توبيخ كرد كه چرا مى‏خواسته روى سپرش بنشيند. از خود توبيخ آن‏قدر ناراحت نشد كه صداى پچ‏پچ‏وارِ فرمانده ناراحتش كرد. ظاهراً دشمن در همان نزديكى بود. در مِهِ شيرىِ صبحگاهى چيزى پيدا نبود. اما از صداى پا و تلق‏وتلق جنگ‏افزار مى‏شد فهميد كه دشت پر از آدم است. سقراط با ناراحتىِ بسيار به ياد صحبت شب پيش با مرد جوان خوش‏برورويى افتاد كه افسر سواره‏نظام است و او را يك بار در جايى ملاقات كرده بود. مرد جوانِ از خودراضى توضيح داده بود: ”نقشه اصلى! پياده‏نظام، گوش‏به‏فرمان و آماده، صبر مى‏كند تا ضربه حمله دشمن را بگيرد. و در همين حين سواره‏نظام در درّه پيش مى‏رود و از پشت به دشمن حمله مى‏كند.“ درّه بايد دست راست، آن دوردست‏ها، در مه باشد. حتماً سواره نظام هم در حال پيشروى است. اين نقشه به نظر سقراط خوب رسيده بود، يا دست‏كم بد نرسيده بود. بالاخره هميشه نقشه‏اى مى‏كشند، بخصوص وقتى دشمن قوى‏تر باشد. اما خوب كه حساب كنيم، فقط بايد جنگيد، يعنى با شمشير لت‏وپار كرد. و پيشروى هم طبق نقشه نيست، صِرفاً بسته به اين است كه دشمن كجا راه بدهد. حالا، در اين سحرگاه خاكسترى، آن نقشه كلاً به نظر سقراط مزخرف مى‏رسيد. يعنى چه كه پياده نظام ضربه حمله دشمن را بگيرد؟ معمولاً آدم دلش مى‏خواهد از برابر حمله در برود، و حالا ناگهان جذبِ شدّتِ حمله هنر شده. بدى كار در اين است كه خود سردار جزو سواره‏نظام است. براى آدم عادى تمام پيازى هم كه در بازار پيدا مى‏شود كافى نيست. و چقدر غيرطبيعى است كه آدم صبح به اين زودى به جاى درازكشيدن در رختخواب، اين‏جا وسط صحرا نشسته باشد، لااقل پنج من آهن با خودش حمل كند و يك كارد سلاّخى هم دستش باشد. دفاع از شهرى كه به آن حمله شده كاملاً بجاست، چون در غير اين صورت آدم بدجورى در مخمصه مى‏افتد، اما چرا به شهر حمله شده؟ چون كشتى‏دارها، مالكان تاكستانها و تاجرانِ بَرده در آسياى صغير چوب لاى چرخ ايرانيهاى كشتى‏دار، تاكدار و تاجرِ برده گذاشته‏اند. چه دليل خوبى! ناگهان همه بلند شدند نشستند. در سمت چپ، از ميان مه صداى همهمه‏اى همراه با چكاچك فلز بلند شد و به سرعت همه جا را گرفت. دشمن حمله كرده بود. دسته به پا خاست. با چشمانى از حدقه بيرون زده به مهى كه در برابرشان بود خيره شدند. ده قدم آن طرف‏تر، مردى به زانو درآمد و چيزى نامفهوم براى توسل به خدايان بر زبان آورد. به نظر سقراط براى اين كار خيلى دير بود. ناگهان، انگار در پاسخ به استغاثه مرد، غريوى وحشت‏بار از سمت راست به گوش رسيد. فرياد كمك‏خواهى انگار تبديل به نعره جان‏دادن شد. سقراط ديد از درون مِه ميله‏اى آهنى بيرون مى‏جهد. نيزه. و بعد هيكلهايى حجيم كه تشخيصشان در مه دشوار بود در جلو نمودار شدند: دشمن. سقراط با اين احساس قوى كه شايد زيادى صبر كرده باشد، با دستپاچگى چرخيد و روى پا بلند شد. زرهِ روى سينه و ساق پاهايش دست‏وپاگير بود. اينها به مراتب از سپر خطرناك‏تر بودند چون نمى‏شد دورشان انداخت. فيلسوف نفس‏زنان شروع به دويدن در ميان ته‏ساقه‏هاى خشك كرد. همه چيز بستگى به اين داشت كه خوب شروع كند. اگر فقط پسرهاى شجاع پشت سرش كمى جلو حمله را مى‏گرفتند كار درست مى‏شد. ناگهان دردى شديد حس كرد. پاشنه چپش چنان تير كشيد كه احساس كرد دردْ غيرقابل تحمل است. ناله‏اى كرد و بر زمين افتاد، اما فريادى ديگر كشيد و از جا پريد. با چشمانى وحشت‏زده به اطراف نگاه كرد و دريافت چه بر سرش آمده است. در محوطه‏اى پر از خار افتاده بود. در اطرافش بوته‏هايى كوتاه با خارهاى تيز بود. بايد خارى در پايش رفته باشد. با دقت و با چشمانى كه آب از آن جارى بود، دنبال جايى روى زمين گشت كه بتواند بنشيند. لنگان‏لنگان چند قدمى دايره‏وار روى پاى سالمش برداشت و دوباره نشست. بايد فوراً خار را بيرون مى‏كشيد. با دقت به سر و صداى ميدان نبرد گوش فرا داد: صدا تا دور دست از هر دو طرف به گوش مى‏رسيد، گرچه درست در برابرش دست‏كم از چند صدقدمى مى‏آمد. صدا به‏آهستگى اما به‏يقين نزديك مى‏شد. سقراط نمى‏توانست سندلش را از پا بيرون بياورد. خار از چرم ضخيم پاشنه گذشته بود و در عمق گوشت فرو رفته بود. چطور جرئت مى‏كنند به سربازانى كه قرار است از وطنشان در برابر دشمن دفاع كنند چنين كفشهاى نازكى بدهند؟ هر فشارى به سندل با دردى جانكاه همراه بود. شانه‌‏هاى پهنِ مرد بيچاره فرو افتاد. حالا چه بايد كرد؟ چشمان غم‏زده‏اش به شمشيرى كه در كنارش بود افتاد. فكرى به خاطرش رسيد كه از هر فكرى كه حين بحث به خاطرش خطور كرده بود دلپذيرتر بود. نمى‏توانست از شمشير به‏عنوان كارد استفاده كند؟ آن را برداشت. در همين لحظه صداى گامهايى سنگين شنيد. دسته‏اى كوچك وارد خارزار شده بود. خدايان را شكر كه خودى بودند! وقتى او را ديدند چند لحظه ايستادند. شنيد كه مى‏گويند ”پينه‏دوزه است.“ و به راهشان ادامه دادند. اما حالا سر و صدايى هم از سمت چپ به گوش مى‏رسيد. و بعد غريو فرمانى به زبانى بيگانه. ايرانيها! سقراط دوباره كوشيد روى پا، يعنى پاى راستش، بايستد. به شمشيرش تكيه داد، اما كمى كوتاه بود. و بعد، در سمت چپ، در محوطه‏اى بدون علف، دسته‏اى مرد را درگير نبرد ديد. صداى ناله‏هايى عميق و صداى خفه برخورد آهن به آهن يا به چرم شنيد. با نااميدى روى پاى سالمش لنگان‏لنگان به عقب رفت. دوباره پاى زخمى‏اش را به زمين گذاشت و ناله‏اى كرد و به زمين افتاد. وقتى گروه جنگاوران‏كه زياد هم بزرگ نبود، شايد بيست يا سى نفربه چند قدمى‏اش رسيد، فيلسوف به پشت روى وسط بوته‏ها نشسته بود و با نااميدى به دشمن نگاه مى‏كرد. برايش امكان نداشت تكان بخورد. هر چيزى بهتر از اين بود كه دوباره درد را در پاشنه پايش حس كند. نمى‏دانست چه كند و ناگهان شروع به نعره‏زدن كرد.اگر دقيق‏تر بگوييم، اين طور شد: صداى خودش را شنيد كه نعره مى‏زند. صداى خودش را شنيد كه از اعماق حنجره نعره مى‏كشد: ”آن جا، گردان سوم! حسابشان را برسيد بچه‏ها!“ و همزمان متوجه شد كه شمشيرش را به دست گرفته است و دور سر مى‏چرخاند چون در بوته‏هاى مقابلش سربازى ايرانى نيزه در دست ايستاده بود. نيزه به كنارى پرت شد و مرد هم همراه آن از پا افتاد. و سقراط بار ديگر صداى خودش را شنيد كه نعره مى‏كشد: ”بچه‏ها يك قدم هم عقب ننشينيد! خوب گيرشان آورديم! كراپولوس، گردان ششم را وارد كن! نولوس، به سمت چپ! هر كس يك قدم عقب بكشد تكه‏پاره‏اش مى‏كنم“! با شگفتى ديد كه دو نفر از خودى‏ها كنارش ايستاده‏اند و با دهانى باز از وحشت به او نگاه مى‏كنند. با ملايمت گفت: ”فرياد بكشيد! محض خدا فرياد بكشيد!“ يكى از آنها دهانش از فرط وحشت از حركت بازمانده بود اما ديگرى شروع به فرياد زدن كرد. و ايرانىِ مقابل آنها با درد از جا برخاست و به داخل بوته‏ها گريخت. چند ده مردِ از نفس‏افتاده تلوتلوخوران از محوطه بى‏علف بيرون آمدند. نعره‏كشيدن‏ها سبب شد ايرانيها در بروند. ترسيده بودند تله باشد. يكى از هموطنان سقراط از او كه همچنان روى زمين نشسته بود پرسيد: ”اين‏جا چه خبر است؟“ سقراط گفت: ”خبرى نيست. همين طور نايست با دهان باز به من نگاه كن. بهتر است بدوى و دستور بدهى تا نفهمند كه ما اين‏جا چند نفرى بيشتر نيستيم“. مرد با ترديد گفت: ”بهتر است عقب‏نشينى كنيم“. سقراط اعتراض كرد: ”حتى يك قدم! جازدى؟“ و از آنجا كه سرباز نه تنها به ترس بلكه به شانس هم نياز دارد، ناگهان از دور دست صداى واضح سم اسبها و فريادهايى شنيدند، آن هم به يونانى! همه دانستند كه ايرانيها چه شكست سنگينى خورده‏اند و قلع‏وقمع شده‏اند. كار جنگ يكسره شد. هنگامى كه آلسيبيادِس، سركرده سواره‏نظام، به خارزار رسيد ديد گروهى از افراد پياده مردى تنومند را روى دست بلند كرده‏اند. دهنه اسبش را كشيد و سقراط را شناخت، و سربازها برايش تعريف كردند كه چگونه او با مقاومت جانانه‏اش سبب گشت خط مقدم كه متزلزل شده بود محكم بايستد. او را پيروزمندانه به محل گاريهاى تداركات رساندند، به‏رغم اعتراضش سوار يكى از گاريهاى علوفه كردند و در ميان سربازانى خيس عرق كه با هيجان فرياد مى‏كشيدند به پايتخت بازگرداندند. سقراط را سرِ دست به خانۀ كوچكش رساندند. همسرش گزانتيپ برايش سوپ لوبيا تهيه ديد و در حالى كه با لپهاى پرباد به آتش اجاق فوت مى‏كرد گهگاه نگاهى به او مى‏انداخت. سقراط همچنان روى همان صندلى‏اى كه رفقا گذاشته بودندش نشسته بود. همسرش با سوءظن پرسيد: ”اين قضيۀ تو چيست؟“ سقراط زيرلبى گفت: ”چيزى نيست“. همسرش مى‏خواست بيشتر بداند: ”اين حرفها چيست كه دربارۀ كارهاى قهرمانانة‌ تو مى‏زنند؟“ سقراط گفت: ”اغراق مى‏كنند. بويش كه درجه يك است“. زن با عصبانيت گفت: ”وقتى هنوز آتش روشن نشده سوپ چطور مى‏تواند بو بدهد؟ گمانم باز خودت را مسخره كرده‏اى. و فردا كه مى‏روم نان بخرم باز اسباب خنده مردمم“. ”هيچ هم خودم را مسخره نكرده‏ام. جنگيده‏ام“. ”مست بودى؟“ ”نه. وقتى مى‏خواستند عقب‏نشينى كنند كارى كردم كه محكم بايستند“. آتش كه گرفت، زن از جا برخاست و گفت: ”تو خودت هم نمى‏توانى محكم بايستى. آن ظرف نمك را از سر ميز به من بده“. سقراط به آهستگى و با تأمل گفت: ”نمى‏دانم بهتر است اصلاً چيزى بخورم يا نه. معده‏ام كمى ناراحت است.‏“ ”همان كه گفتم: تو مستى. پا شو كمى دور اتاق راه برو. زود خوب مى‏شوى“. بى‏لطفىِ زنْ سقراط را عصبانى كرد. اما در هيچ شرايطى حاضر نبود به او نشان بدهد كه قادر نيست پايش را روى زمين بگذارد. زنش در تشخيص اينكه چه چيزى براى سقراط اسباب بى‏اعتبارى است شامه تيزى داشت. و اگر روشن مى‏شد دليل اصلى پايدارى‏اش در جنگ چه بوده برايش اسبابِ بى‏اعتبارى بود. زن سرگرم اجاق و قابلمه بود و در ضمن كار، افكارش را هم براى او بر زبان مى‏آورد. ”ذرّه‏اى ترديد ندارم كه دوستان نازنينت باز هم برايت سوراخ‏سنبه‏اى تدارك ديدند، خوب البته پشت جبهه نزديك محل پختن غذا. همه‏اش كلك است.“ سقراط با ناراحتى از پنجره كوچك به خيابان نگاه كرد و آدمهاى بسيارى را ديد كه فانوس سفيد در دست گردش مى‏كنند و پيروزى را جشن گرفته‏اند. دوستان بزرگوارش چنان كارى نكرده‏اند، او هم با چنين كارى موافقت نمى‏كرد؛ دست‏كم نه اين طور علنى. گزانتيپ ادامه داد: ”يا فكر كردند كار درستى است كه يك پينه‏دوز در صف قشون راه برود؟ براى تو هيچ كارى نمى‏كنند. مى‏گويند پينه‏دوز است و بگذار پينه‏دوز بماند. وگرنه ما چطور مى‏توانيم در دكان كثيفش به ديدنش برويم و ساعتها با او شِرّ و ور بگوييم، و بشنويم كه همه مى‏گويند: چه خيال كرده‏ايد، ممكن است پينه‏دوز باشد، اما اين بزرگواران دُور تا دُورش مى‏نشينند دربارۀ فرسفه حرف مى‏زنند. يك مشت مزخرف!“ سقراط با خونسردى گفت: ”اسمش فلسفه است“. زن نگاهى خصمانه به او انداخت. ”اين قدر به من ايراد نگير. مى‏دانم كه درس نخوانده‏ام. اگر خوانده بودم، تو كسى را نداشتى كه برايت لگن بياورد پايت را بشويى“. چهره سقراط در هم رفت و آرزو كرد زنش متوجه رو در هم‏كشيدنش نشده باشد. به هيچ ترتيبى نبايد حرفى از پاشستن به ميان بيايد. خدايان را شكر كه زن دوباره به پرچانگى افتاده بود. ”خوب، اگر مست نبودى و برايت سوراخ‌سنبه‌‏اى جور نكردند، پس بايد سلاّخى كرده باشى. دستهايت خونى هم شده؟ اگر من يك عنكبوت بكشم، جيغ مى‏زنى. نه اينكه باورم بشود واقعاً مثل يك مرد جنگيده‏اى، ولى بايد حقّه‏اى زده باشى، يك كار زيرجُلى كرده باشى، وگرنه اين‏قدر به‏به و چه‏چه نمى‏كردند. غصّه نخور، دير يا زود مى‏فهمم“. سوپ آماده بود. بوى اشتهاآورى داشت. زن دسته‏هاى قابلمه را با دامنش گرفت، آن را برداشت، روى ميز گذاشت و شروع كرد با ملاقه كشيدن از آن. سقراط با خودش فكر كرد كه بعد از همه اين حرفها شايد بهتر باشد اشتهايش باز شود. اما فكر اينكه براى چنين كارى بايد سر ميز برود مانع شد به اين فكر ادامه بدهد. اصلاً احساس راحتى نمى‏كرد. خوب مى‏دانست كه حرف نهايى هنوز زده نشده. طولى نمى‏كشد كه كلّى قضاياى ناراحت‏كننده اتفاق مى‏افتد. اين جورها هم نيست كه آدم سرنوشت جنگى با ايرانيها را تعيين كند و بگذارند براى خودش راحت باشد. در آن لحظه، در گرماگرم پيروزى، البته كسى به فكر مسبّب پيروزى نيست. حواس هركس دنبال اين است كه داد سخن بدهد و از خودش تعريف كند كه چه كارهاى مشعشعى انجام داده. اما فردا پس‏فردا كه ببيند فلان كس هم مدّعى است همه كارها را خودش كرده، در صدد برمى‏آيد سقراط را جلو بيندازد. به اين ترتيب، اگر پينه‏دوز به‏عنوان قهرمان واقعى و اصلى معرفى شود، بسيارى از دُور خارج مى‏شوند. تحمل آلسيبيادِس را نداشتند. چه كِيفى داشت كه به او سركوفت بزنند: بله، تو جنگ را بردى اما پينه‏دوز بود كه جنگيد. و درد خار از هميشه بيشتر شد. اگر سندل را هرچه زودتر از پا بيرون نمى‏آورْد، ممكن بود چرك كند و خونش مسموم شود. بى‏آنكه حواسش باشد، به زنش گفت: ”اين قدر ملچ و ملوچ نكن.“ قاشق در نيمه‏راه دهان زن ماند: ”اين قدر چكار نكنم؟“ با دستپاچگى كوشيد زن را آرام كند: ”هيچ، حواسم فرسنگها دور از اين‏جا بود“. زن چنان از كوره در رفت كه از جا برخاست، قابلمه را روى اجاق كوبيد و از در خارج شد. نفسى به راحتى كشيد. خودش را با شتاب از صندلى بيرون كشيد، و در حالى كه با دلواپسى به دور و بر نگاه مى‏كرد روى يك پا به طرف نيمكتش در پشت صندلى پريد. وقتى زن برگشت تا روسرى‏اش را بردارد و از خانه بيرون برود، با سوءظن نگاهى به سقراط انداخت كه بى‏حركت روى نَنوى چرمى دراز كشيده بود. يك لحظه فكر كرد در كار اين شخص گيرى هست. فكر كرد از او بپرسد، چون به او تعلق خاطر داشت، اما فكرش را عوض كرد و با اخم از اتاق بيرون رفت تا همراه زن همسايه به تماشاى جشن و سرور مردم برود. سقراط آن شب بد خوابيد و صبح با دلشوره از خواب بيدار شد. سندل را از پا در آورده بود اما نتوانسته بود خار را بيرون بكشد. پايش بدجورى ورم كرده بود. زنش امروز صبح كمتر تندخويى مى‏كرد. شب پيش شنيده بود كه تمام شهر درباره شوهرش صحبت مى‏كنند. بايد اتفاقى افتاده باشد كه مردم اين طور تحت تأثير قرار گرفته‏اند. اينكه شوهرش توانسته باشد جلو جنگجويان ايرانى را بگيرد اصلاً باوركردنى نبود. به خودش گفت از اين آدم بر نمى‏آيد. بله، اينكه با سؤالهايش نگذارد يك جمع حرفشان را بزنند و كارشان را بكنند خيلى خوب از او بر مى‏آيد. اما در ميدان جنگ، نه. پس چه اتفاقى افتاده بود؟ زن چنان مردّد بود كه شير بز را براى او به رختخواب برد. سقراط نكوشيد برخيزد. زن پرسيد: ”بيرون نمى‏روى؟“ سقراط زيرلبى غريد: ”حوصله ندارم“. اين طرز جواب‏دادن به سؤال متمدنانۀ همسر نبود، اما زن با خودش فكر كرد شايد دلش نمى‏خواهد مردم به او خيره شوند، و پاسخش را نشنيده گرفت. ديداركنندگان از صبح زود وارد شدند: چند مرد جوان، پسرانِ والدينِ مرفّه، كه معاشرانِ هميشگى‏اش بودند. با او مثل معلمشان رفتار مى‏كردند و حتى بعضى از آنها وقتى حرف مى‏زد يادداشت برمى‏داشتند، گويى سخنانش كاملاً خاص باشد. امروز فوراً به او گفتند كه شهرتش آتن را پر كرده است. اين روزى تاريخى براى فلسفه است (همسرش در اين مورد درست گفته بود: به نظر مردم هم اسمش فرسفه است). گفتند سقراط نشان داده كه متفكر بزرگ مى‏تواند در ميدان عمل هم مردى بزرگ باشد. سقراط بدون استهزاهاى هميشگى به حرفهايشان گوش داد. همچنان كه صحبت مى‏كردند، گويى از دوردست‏ها، مثل غرش طوفان، غريو خنده‏ها را مى‏شنيد، قهقهه تمام شهر، حتى از كشورى در دوردست، كه نزديك مى‏شد، جلوتر مى‏آمد و همه‏گير مى‏شد: رهگذران خيابان، تاجرها و سياستمداران در سر بازار، و پيشه‏وران در مغازه‏هاى كوچكشان. ناگهان با قاطعيت گفت: ”سراسر مهمل است. من هيچ كارى نكردم“. همه به هم نگاه كردند و لبخند زدند. سپس يكى از آنها گفت: ”اين همان چيزى است كه ما هم گفتيم. مى‏دانستيم كه برخورد شما اين گونه خواهد بود. جلو ورزشگاه از اوسوپولوس پرسيديم اين قشقرق براى چيست؟ ده سال است كه سقراط بزرگترين كارهاى فكرى را انجام مى‏داده و كسى سرش را بلند نكرده نگاهى به او بيندازد. حالا در يك جنگ پيروز شده و تمام آتن درباره‏اش صحبت مى‏كنند. گفتيم متوجه نيستيد كه اين چقدر شرم‏آور است؟“ سقراط هوم كرد. ”اما من اصلاً پيروز نشدم. من از خودم دفاع كردم چون به من حمله شد. من علاقه‏اى به اين جنگ نداشتم. من نه در تجارت اسلحه هستم و نه در آن منطقه تاكستان دارم. نمى‏دانم اصلاً براى چه جنگ مى‏كنند. ديدم وسط يك عده آدم معقول اهل حومه شهر هستم كه منافعى در جنگ ندارند، و درست همان كارى را كردم كه همه آنها كردند، دست بالا چند لحظه زودتر.“ همه مات و مبهوت ماندند. گفتند: ”همين است! ما هم همين را گفتيم. او كارى جز دفاع از خودش انجام نداد. اين نحوه پيروزى او در جنگ است. با اجازه شما به ورزشگاه برمى‏گرديم. ما بحث درباره اين موضوع را نيمه‏تمام گذاشتيم و فقط آمديم به شما صبح به خير بگوييم“. و غرق بحث با يكديگر رفتند. سقراط در حالى كه درازكش به آرنجش تكيه داده بود ساكت بر جا ماند و به سقف دودگرفته نگاه كرد. پيش‏بينى‏هاى يأس‏آورش درست از آب درآمده بود. زنش از گوشه اتاق به او نگاه مى‏كرد و بى حس و حال خاصى به وصله‏كردن لباسهاى كهنه ادامه مى‏داد. ناگهان به نرمى پرسيد: ”خوب، پشت اين قصه‏ها چيست؟“ سقراط حالتى گرفت كه انگار مى‏خواست شروع به حرف‏زدن كند. نگاهى از سر ترديد به زنش كرد. زنش موجودى بود مستهك، با سينه‏هايى به صافىِ تخته و چشمانى غمگين. سقراط مى‏دانست كه مى‏تواند به او متّكى باشد. هنوز وقتى شاگردهايش مى‏گفتند ”چى، سقراط؟ همان پينه‏دوزِ رذلى كه خدايان را رد مى‏كند؟“ به دفاع از همسرش برمى‏خاست. براى او شوهرِ به‏درد خورى نبود، اما زنش شكايتى نمى‏كردجز نزد خود او. و عصرها كه سقراط از پيش شاگردان ثروتمندش با شكم گرسنه به خانه مى‏آمد هيچ گاه نبود كه تكه‏اى نان و قاتق روى طاقچه نباشد. با خودش فكر كرد آيا درست است كه همه چيز را به زنش بگويد. اما توجه داشت كه از چند وقت ديگر مردم، مثل آدمهاى صبح، به ديدنش خواهند آمد و درباره كارهاى قهرمانانه‏اش حرف خواهند زد و او ناچار خواهد بود يك مشت دروغ و چاخان سر هم كند و در حالى كه زنش هم مى‏شنود براى همه تعريف كند، و وقتى زنش حقيقت را بداند، او نمى‏تواند خودش را راضى به اين كار كند چون به زنش احترام مى‏گذارد. بنابراين كوتاه آمد و فقط گفت: ”سوپ لوبياى سردِ ديروزى باعث شده همه جا بو بگيرد“. زن فقط نگاه پرسوءظن ديگري به او انداخت. طبيعتاً در موقعيتى نبودند كه بتوانند غذا دور بريزند. فقط تلاش مى‏كرد موضوع را عوض كند. سوءظن زنش كه كار او در جايى عيب دارد افزايش يافت. چرا از جايش بلند نمى‏شود؟ هميشه دير از خواب بلند مى‏شود، اما دليلش فقط اين است كه دير مى‏خوابد. ديشب زود به رختخواب رفت. و امروز تمام شهر سرگرم جشنهاى پيروزى‏اند. تمام دكانهاى شهر تعطيل است. تعدادى از نفرات سواره‏نظام كه به تعقيب دشمن رفته بودند ساعت پنج صبح برگشتند و صداى سم اسبهايشان شنيده مى‏شد. سقراط از جمعيتهاى پر جوش و خروش خوشش مى‏آمد. در چنين مواقعى از صبح تا شب اين طرف و آن طرف مى‏دويد و با همه سر صحبت باز مى‏كرد. پس چرا از جايش بلند نمى‏شود؟ آستانه در تاريك شد و چهار صاحب‏منصب وارد شدند. هر چهارتا وسط اتاق ايستادند و يكى از آنها با لحنى رسمى اما بيش از حد احترام‏آميز گفت كه دستور دارند سقراط را تا آرِئوپاگوس اسكورت كنند. شخص فرمانده، آلسيبيادِس، پيشنهاد كرده كه به پاس كارهاى بزرگ نظامى‏اش از او تجليل شود. همهمه‏اى كه از بيرون به گوش مى‏رسيد نشان مى‏داد همسايه‏ها در برابر خانه جمع شده‏اند. سقراط احساس كرد سراسر بدنش عرق مى‏كند. مى‏دانست كه بايد از جا برخيزد و حتى اگر با آنها نمى‏رود، دست‏كم سر پا بايستد و حرفى محترمانه بزند و اين افراد را تا دم در بدرقه كند. و مى‏دانست كه قادر به برداشتن بيش از حداكثر دو قدم نيست. بعد آنها به پاهايش نگاه مى‏كنند و مى‏فهمند داستان از چه قرار است. و درست در همين لحظه و همين جا شليك خنده به آسمان بلند مى‏رسد. بنابراين، به جاى برخاستن، بيشتر در بالش سفتش فرو رفت و با بدخلقى گفت: ”من تجليل لازم ندارم. به مردم در آرِئوپاگوس بگوييد ساعت يازده با دوستانم قرار دارم يك مسئله فلسفىِ مورد علاقه‏مان را حل و فصل كنيم. بنابراين متأسفم كه نمى‏توانم بيايم. من اصلاً براى امور عمومى نامناسبم و خيلى هم خسته‏ام.“ قسمت دوم را براى اين گفت كه از وسط كشيدن پاى فلسفه دلخور بود و قسمت اول را براى اينكه اميدوار بود بى‏ادبى آسان‏ترين راه خلاص شدن از دست آنها باشد. صاحب‏منصب‏ها يقيناً زبان او را فهميدند. روى پاشنه چرخيدند و در حالى كه پاى آدمهايى را كه بيرون ايستاده بودند لگد مى‏كردند رفتند. زنش با عصبانيت گفت: ”يكى از همين روزها يادت مى‏دهند كه با صاحب‏منصب‏ها مؤدب باشى‏“ و به مطبخ رفت. سقراط صبر كرد تا همسرش خارج شود. سپس پيكر سنگينش را در بستر چرخاند، لبه تخت نشست و در حالى كه يك چشمش به در بود در نهايت احتياط كوشيد پاى مجروح را بر زمين بگذارد. بيهوده بود. خيس غرق دوباره به پشت دراز كشيد. نيم ساعتى گذشت. كتابى برداشت و شروع به خواندن كرد. تا وقتى پايش را تكان نمى‏داد احساسى نمى‏كرد. سپس دوستش آنيستنس وارد شد. بالاپوش سنگينش را از تن در نياورد، پاى نيمكت ايستاد، سرفه‏اى زورى كرد و همچنان كه به سقراط نگاه مى‏كرد ته‏ريش روى گردنش را خاراند. ”هنوز در رختخوابى؟ فكر مى‏كردم فقط گزانتيپ در خانه باشد. مخصوصاً از جا بلند شدم كه جوياى حال تو بشوم. سرماى بدى خورده بودم و براى همين بود كه ديروز نتوانستم بيايم“. سقراط با لحنى مقطع گفت: ”بنشين“. آنيستنس از گوشه اتاق صندلى‏اى برداشت و كنار دوستش نشست. ”امشب درسهايم را شروع مى‏كنم. ديگر دليلى براى ادامه وقفه وجود ندارد“. ”نه ندارد“. ”البته از خودم مى‏پرسيدم آيا كسى مى‏آيد يا نه. امروز روز ضيافتهاى بزرگ است. اما در راه به فايستون برخوردم و وقتى به او گفتم امشب درس جبر دارم، خوشحال شد. گفتم مى‏تواند با كلاه‏خود بيايد. پروتاگوراس و ديگر وقتى بفهمند در شب بعد از جنگ درس جبر در خانه آنيستنس ادامه داشته از عصبانيت ديوانه مى‏شوند.“ سقراط با كف دست به ديوار كه كمى شكم داده بود مى‏زد تا نَنويى را كه در آن خوابيده بود به آرامى تكان دهد. با چشمانى از حدقه بيرون‏زده به دوستش خيره شده بود. ”كس ديگرى را هم ديدى؟“ ”كلّى آدم“. سقراط با دمغى به سقف خيره شد. آيا بايد سير تا پياز را براى آنيستنس تعريف كند؟ از ناحيه او خاطرش جمع بود. خودش براى درس‏دادن پول نمى‏گرفت و بنابراين رقيب آنيستنس نبود. شايد بهتر بود موضوع دشوار را با او در ميان بگذارد. آنيستنس با چشمان كوچك ريز و سرزنده‏اش با كنجكاوى به دوستش نگاه كرد و گفت: ”گورگيوس راه افتاده به همه مى‏گويد كه تو بايد در حال فرار بوده باشى و در شلوغ‏پلوغى، راه را اشتباهى رفته باشى، يعنى مثلاً به جلو. چندتا از بچه‏هاى حسابى‏تر مى‏خواستند جـِـرَش بدهند“. سقراط هيچ خوشش نيامد و با تعجب به او نگاه كرد. با دلخورى گفت: ”مزخرف است.“ يك لحظه فكر كرد اگر دستش را رو كند چه حربه‏اى به دست مخالفانش مىدهد. شب گذشته، نزديك صبح، با خودش فكر كرد آيا مى‏تواند وانمود كند تمام قضيه آزمايش بوده و بگويد مى‏خواسته ببيند آدمها تا چه حد ساده‏لوح‏اند: 'بيست سال است كه در كوى و برزن درس صلح‏دوستى داده‏ام، و يك شايعه كافى بود تا شاگردانم مرا به جاى آدمى اهل دعوا بگيرند` و غيره و غيره. اما با اين حساب نبايد در جنگ برنده شده باشند. اين آشكارا لحظه‏اى ناخوشايند براى صلح‏طلبى بود. پس از يك شكست حتى آدمهاى عاشق كشت‏وكشتار هم مدتى صلح‏طلب مى‏شوند؛ بعد از پيروزى، حتى توسرى‏خورها هم جنگ را، دست‏كم تا مدتى، تأييد مى‏كنند، تا وقتى كه متوجه شوند پيروزى يا شكست به حال آنها چندان تفاوتى نمى‏كند. نه، در اين اوضاع و احوال، صلح‏طلبى خريدار ندارد. از خيابان صداى پاى اسب به گوش رسيد. سواران در برابر خانه ايستادند و آلسيبيادِس با گامهاى شمرده وارد شد. با سرحالى گفت: ”صبح بخير، آنيستنس. كار و بار فلسفه چطور است؟ سقراط، در آرِئوپاگوس بر سر جوابى كه تو داده‏اى سر و صدا شده. از باب مزاح، پيشنهادم را عوض كردم و گفتم به جاى دادنِ حلقه گل، به تو پنجاه تازيانه بزنند. البته اين ناراحتشان كرد چون درست همين احساس را دارند. اما مى‏دانى كه بايد بيايى. ما با هم مى‏رويم، پياده“. سقراط آهى كشيد. روابطش با آلسيبيادِسِ جوان خيلى خوب بود. اغلب با هم مِى زده بودند. لطف كرده بود كه به او سر مى‏زد. يقيناً او هم دلش نمى‏خواست مردمى را كه در آرِئوپاگوس جمع شده بودند برنجاند. و خود همين نيّت شريف در خور هر حمايتى بود. آلسيبيادِس خنديد و صندلى‏اى پيش كشيد. پيش از آنكه بنشيند، با احترام به گزانتيپ كه در آستانه مطبخ ايستاده بود و دستش را با دامنش خشك مى‏كرد سرش را خم كرد. با اندكى كم‏حوصلگى گفت: ”شما فلاسفه آدمهاى جالبى هستيد. مى‏دانم ممكن است متأسف باشى كه به ما كمك كرده‏اى جنگ را ببريم. مى‏توانم بگويم آنيستنس زير گوشَت خوانده كه دليلى براى اين كار وجود نداشت.“ آنيستنس با شتاب گفت: ”ما دربارۀ جبر صحبت مى‏كرديم‏“ و باز سرفه كرد. آلسيبيادِس نيشخندى زد. ”حدس مى‏زدم. محض خدا درباره اين موضوع بگومگو نكنيم. به نظر من كه شجاعت محض بود. حالا تو بگو مهم نبود؛ اما يك تاج گل هم چه اهميتى دارد؟ دندان روى جگر بگذار و تن بده، پيرمرد. زود تمام مى‏شود و اذيتت هم نمى‏كند. بعد هم مى‏رويم پياله‏اى مى‏زنيم.“. و با دقت به هيكل قوىِ تنومندى كه حالا تندتند در نَنو تاب مى‏خورد نگاه كرد. سقراط به سرعت فكر مى‏كرد. حالا چيزى به فكرش رسيده بود. مى‏توانست بگويد ديشب يا امروز صبح پايش پيچ خورده؛ مثلاً وقتى او را از روى شانه‏شان زمين مى‏گذاشتند. اين قصه حتى نتيجه‏اى اخلاقى داشت: نشان مى‏دهد كه تجليل همشهريان چه آسان مى‏تواند مايه درد و رنج شود. سقراط از تكان‏دادنِ نَنو دست برداشت و به جلو خم شد و صاف نشست؛ بازوى چپش را كه برهنه بود با دست راست مالش داد و با تأنى گفت: ”ماجرا از اين قرار بود. پاى من“ . . . تا آمد حرف بزند چشمش كه دو دو مى‏زد ــــ‌ چون اين اولين دروغ واقعى‏اى بود كه در اين جريان مى‏گفت؛ تاكنون فقط سكوت كرده بود ــــ به گزانتيپ در آستانه مطبخ افتاد. حرف در دهان سقراط گم شد. ناگهان تصميم گرفت قصّه را كنار بگذارد. پايش پيچ نخورده بود. نَنو از حركت ايستاد. تمام نيرويش را جمع كرد و با صدايى كاملاً متفاوت گفت: ”گوش كن، آلسيبيادِس. در اين قضيّه جاى حرف زدن از دلاورى نيست. وقتى جنگ شروع شد، يعنى وقتى من چشمم به اولين ايرانى افتاد، پا به فرار گذاشتم، و آن هم در جهت صحيح‏يعنى به عقب. اما خارزارى در آن‏جا بود. خارى در پايم رفت و نتوانستم ادامه بدهم. بعد مثل ديوانه‏ها شمشير را دور سرم چرخاندم و نزديك بود چندتا از سربازهاى خودى را لت‏وپار كنم. از فرط نااميدى با فرياد چيزهايى درباره دسته‏هاى خودى سر هم كردم تا ايرانيها خيال كنند چنين دسته‏هايى وجود دارد، و البته بى‏خود بود چون ايرانيها زبان يونانى نمى‏دانند. در همين موقع، خود آنها هم انگار كمى عصبى بودند. به نظرم قادر به تحمل سر و صدا در چنان شدتى نبودند، اما بالاخره براى پيشروى بايد اين نعره‏ها را تحمل مى‏كردند. لحظه‏اى درماندند و در همين جا بود كه سواره‏نظام ما سر رسيد. همين.“ اتاق چند لحظه در سكوت فرو رفت. آلسيبيادِس بى‏آنكه پلك بزند به او نگاه مى‏كرد. آنيستنس دستش را جلو دهانش گرفته بود و اين بار راستى‏راستى سرفه مى‏كرد. از درگاه مطبخ، جايى كه گزانتيپ ايستاده بود، شليك خنده به هوا خاست. سپس آنيستنس با لحنى خشك گفت: ”و البته نمى‏توانستى با پاى لنگ از پله‏هاى آرئوپاگوس بالا بروى تا تاج گل روى سرت بگذارند. قابل فهم است“. آلسيبيادِس به پشتى صندلى تكيه داد و با نگاهى نافذ به فيلسوف خيره شد. نه سقراط و نه آنتيستنس به او نگاه نمى‏كردند. دوباره به جلو خم شد و يك زانويش را با دست گرفت. صورت باريكِ پسرانه‏اش كمى در هم رفت اما چيزى از افكار و احساساتش را بروز نداد. پرسيد: ”چرا نگفتى زخم ديگرى برداشته‏اى؟“ سقراط رك و راست گفت: ”چون در پايم بود كه خار رفته بود.“ آلسيبيادِس گفت: ”كه اين طور. “ سريع برخاست و به كنار بستر رفت. ”متأسفم كه تاج گل را با خودم نياوردم. دادم پيشخدمتم نگهش دارد. و گرنه مى‏گذاشتمش پيشت بماند. تو به اندازۀ كافى شجاع هستى، حرفم را باور كن. كسى را نمى‏شناسم كه در موقعيت تو داستانى كه تو گفتى بگويد “. و با شتاب از در بيرون رفت. گزانتيپ بعداً كه پاى سقراط را مى‏شست و خار را بيرون مى‏كشيد به تندى گفت: ”ممكن بود خونت را مسموم كند“. فيلسوف گفت: ”و حتى بدتر“. ترجمه از انگليسى: م. ق. ٭ شمارۀ دوازدهم، دي 1380
(نقل از سایتی که نام اش را فراموش کرده ام. اما جهت حفظ حقوق مترجم ایمیل ایشان را در اختیار خوانندگان قرار می دهم. mGhaed@lawhmag.com)

بنگ

ساموئل بکت

برگردان: منوچهر بديعي


همه معلوم همه سفيد بدن برهنه سفيد يک متر پاها چسبيده انگار به هم دوخته. نور حرارت کف زمين سفيد يک متر مربع ناديده هرگز. ديوارهاي سفيد يک متر در دو متر سقف سفيد يک متر مربع ناديده هرگز. بدن برهنه سفيد ثابت فقط چشم ‌ها اندکي. رد پاها درهم ريختگي‌ ها خاکستري روشن تقريباً سفيد بر سفيد. دست‌ ها آويزان از هم باز گودي کف دست رو به جلو پاها سفيد پاشنه ‌ها چسبيده بر هم عمود. نور حرارت سطح‌ ها سفيد تابان. بدن برهنه سفيد ثابت هوپ ثابت جاي ديگر. رد پاها در هم ريختگي‌ها نشانه ‌ها بي ‌معنا خاکستري روشن تقريباً سفيد. بدن برهنه سفيد ثابت ناپيدا سفيد بر سفيد. فقط چشم‌ ها اندکي آبي روشن تقريباً سفيد. سر گرد بالا گرفته چشم‌ ها آبي روشن تقريباً سفيد ثابت روبه جلو سکوت در اندرون. همهمه‌ هاي کوتاه اندک تقريباً هيچ همگان معلوم. رد پاها در هم ريختگي‌ ها نشانه ‌ها بي‌ معنا خاکستري روشن تقريباً سفيد بر سفيد. پاها چسبيده انگار به هم دوخته پاشنه ‌ها متصل بر هم عمود. رد پاها فقط نه تمام. فرضاً سياه خاکستري روشن تقريباً سفيد بر سفيد نور حرارت ديوارها سفيد تابان يک متر در دو متر. بدن برهنه سفيد ثابت يک متر هوپ ثابت جاي ديگر. رد پاها در هم ريختگي‌ ها نشانه ‌ها بي ‌معنا خاکستري روشن تقريباً سفيد. پاها سفيد ناپيدا پاشنه‌ ها متصل بر هم عمود. چشم ‌ها فقط ناتمام فرضاً آبي آبي روشن تقريباً سفيد. همهمه اندک تقريباً هيچ يک ثانيه شايد نه تنها. فرضاً اندکي صورتي بدن برهنه سفيد ثابت يک متر سفيد بر سفيد ناپيدا. نور حرارت همهمه اندک تقريباً هيچ همواره همان همگان معلوم. دست ‌ها سفيد ناپيدا آويزان ازهم باز گودي کف دست روبه جلو. بدن برهنه سفيد ثابت يک متر هوپ ثابت جاي ديگر. فقط چشم‌ ها اندکي آبي روشن تقريباً سفيد ثابت رو به جلو. هم همة اندک تقريباً هيچ يک ثانيه شايد نفري. سرگرد بالا گرفته چشم‌ ها آبي روشن تقريباً سفيد بنگ همهمه بنگ سکوت. لب‌ ها انگار به هم دوخته ريسمان سفيد ناپيدا. بنگ شايد از طبيعتي يک ثانيه تقريباً هيچ از حافظه تقريباً هيچ. ديوارها سفيد هر کدام با آثار خود درهم ريختگي‌ ها نشانه ‌ها بي‌ معنا خاکستري روشن تقريباً سفيد. نور حرارت همه معلوم همه سفيد تلاقي ‌هاي سطح‌ ها ناپيدا. بنگ همهمه اندک تقريباً هيچ يک ثانيه شايد اين معنايي از حافظه تقريباً هرگز. پاها سفيد ناپيدا پاشنه ‌ها متصل بر هم عمود هوپ جاي ديگر. دست‌ ها آويزان از هم باز گودي کف دست روبه جلو پاها چسبيده انگار به هم دوخته. سرگرد بالا گرفته چشم ‌ها آبي روشن تقريباً سفيد ثابت روبه جلو سکوت در اندرون. هوپ جاي ديگر جايي همواره اما نامعلوم. فقط چشم ‌ها فقط نه تمام فرضاً آبي حفره ‌هاي آبي روشن تقريباً سفيد تنها رنگ ثابت روبه جلو همه معلوم همه سفيد سطح‌ ها سفيد تابان بنگ همهمه اندک تقريباً هيچ يک ثانيه زمان نجومي از حافظه تقريباً هيچ. بدن برهنه سفيد ثابت يک متر هوپ ثابت جاي ديگر سفيد بر سفيد ناپيدا قلب سوفل بي‌صدا. فقط چشم‌ ها فرضاً آبي آبي روشن تقريباً سفيد ثابت روبه جلو فقط رنگ فقط نه تمام. تلاقي‌ هاي ناپيداي سطح ‌ها فقط يک تابان سفيد تا بي‌ نهايت اگر نه معلوم پس نه. بيني گوش‌ ها حفره‌ ها سفيد لب ‌ها ريسمان سفيد انگار به هم دوخته ناپيدا. بنگ همهمه ‌ها اندک تقريباً هيچ يک ثانيه همواره همان همگان معلوم. فرضاً اندکي صورتي بدن برهنه سفيد ثابت ناپيدا همه معلوم بيرون اندرون. بنگ شايد طبيعت يک ثانيه با تصوير همان زمان اندکي کم تر آبي و سفيد در باد. سقف سفيد تابان يک متر مربع ناديده هرگز بنگ شايد از آن مفري يک ثانيه بنگ سکوت. رد پاها فقط نه تمام فرضاً سياه درهم ريختگي ‌ها خاکستري نشانه ‌ها بي‌ معنا خاکستري روشن تقريباً سفيد هميشه همان. بنگ شايد نه تنها يک ثانيه با تصوير همواره همان زمان اندکي کم‌تر از حافظه تقريباً هيچ بنگ سکوت. افتاده اندکي صورتي ناخن‌ ها سفيد تماماً. موهاي بلند فروافتاده سفيد ناپيدا تماماً. جاي زخم‌ ها ناپيدا به همان سفيدي که گوشت تن مجروح اندکي صورتي پيش از اين. بنگ تصوير اندک تقريباً هيچ يک ثانيه زمان نجومي آبي و سفيد در باد. سرگرد بالا گرفته بيني گوش‌ ها حفره ‌ها سفيد لب ‌ها ريسمان سفيد انگار به هم دوخته ناپيدا تمام. فقط چشم‌ ها فرضاً آبي ثابت روبه جلو آبي روشن تقريباً سفيد تنها رنگ تنها نه تمام. نور حرارت سطح ‌هاي سفيد تابان فقط يک تابان سفيد تا بي ‌نهايت اگر نه معلوم پس نه. بنگ طبيعت اندک بعيد تقريباً هرگز يک ثانيه با تصوير همان زمان اندکي کم‌ تر همواره همان آبي سفيد در باد. رد پاها در هم ريختگي ‌ها خاکستري روشن چشم ‌ها حفره ‌هاي آبي روشن تقريباً سفيد ثابت روبه جلو بنگ شايد معنايي بعيد تقريباً هرگز بنگ سکوت. سفيد برهنه يک متر ثابت هوپ ثابت جاي ديگر بي صدا چسبيده انگار به هم دوخته پاشنه‌ ها متصل بر هم عمود دست ‌ها آويزان از هم باز گودي کف دست روبه جلو. سرگرد بالا گرفته چشم ‌ها حفره ‌ها آبي روشن تقريباً سفيد ثابت روبه جلو سکوت در اندرون هوپ جاي ديگر که همواره اگرنه معلوم پس نه. بنگ شايد نه تنها يک ثانيه با تصوير همان زمان اندکي کم‌ تر چشم تيره و سفيد نيمه بسته مژه‌ هاي بلند التماس کنان از حافظه تقريباً هيچ. در دور دست برق زمان همه سفيد تمام همه از پيش هوپ برق ديوارها سفيد تابان بي ‌آثار چشم ‌ها آخرين رنگ هوپ سفيد تمام. هوپ ثابت آخرين جاي ديگر پاها چسبيده انگار به هم دوخته پاشنه ‌ها متصل برهم عمود دست‌ ها آويزان از هم باز گودي کف دست روبه جلو سرگرد بالا گرفته چشم ‌ها سفيد ناپيدا ثابت روبه جلو تمام. فرضاً اندکي صورتي يک متر ناپيدا برهنه سفيد همه معلوم بيرون اندرون تمام. سقف سفيد ناديده هرگز بنگ قديم ها اندکي تقريباً هيچ يک ثانيه کف زمين سفيد ناديده هرگز شايد از آن‌ جا. بنگ قديم‌ ها اندکي شايد معنايي طبيعتي ثانيه ‌اي تقريباً هيچ آبي و سفيد در باد از حافظه ديگر هيچ. سطح‌ ها سفيد بي آثار فقط يک تابان سفيد تا بي ‌نهايت اگر نه معلوم پس نه. نور حرارت همه معلوم همه سفيد قلب سوفل بي‌صدا. سرگرد بالا گرفته چشم‌ ها سفيد ثابت روبه جلو پير بنگ آخرين همهمه شايد نه تنها يک ثانيه چشم کدر سياه و سفيد نيمه بسته مژه‌ هاي بلند التماس کنان بنگ سکوت هوپ تمام

ساموئل بکت

مهرشيد متولي

فراتر از زندگي‌نامه

Samuel BeckettSamuel Beckett
13 آوريل
1906 (24 فروردين 1284) دابلين ايرلند
22 دسامبر 1989 (31 شهريور 1367) مونپارناس
پاريس
برندة جايزة ادبي نوبل 1969

بيش‌تر آدم ‌ها مي ‌خواهند تا ابد زنده باشند، ولي اين تمام حقيقت نيست، چيز ديگري هم هست: اشتياق به فراموش شدن. ساموئل بكت با بيان درد، بذله‌ گويي، خوشمزگي، به طرق گوناگون اين حقيقت ديرينِ ديرپا را تجسم مي ‌بخشد كه مردن بهتر از زنده بودن است يا از همه بهتر آن‌كه آدم اصلاً متولد نشود.
بكت عالي‌ ترين نويسندة عصري است كه امكانات محتمل و غيرمحتمل جديدي به‌وجود آورد، حتي در مورد موضوعي مثل مرگ و تعريف آن. عصري كه حامي زندگي است و اعضاء بدن و اورگان‌ها را پيوند مي ‌زند. ولي چه‌ گونه يک نويسنده‌ به هراس از زندگي، به تعدي ناخوشايندش به مرگ فقط به منظور زنده بودن، به بقاي زبان، آن ‌چه كه نويسنده را ازرشمند مي‌ كند، حيات مي‌ بخشد؟
خانواده، محيط اجتماعي، دوستي ‌ها، بيماري ‌ها، پيش آمدهاي زندگي، شكست‌ ها و ناكامي ‌ها چه ‌قدر در آثار هنرمند انعكاس مي‌ يابند؟ با مطالعه زندگي ‌نامه هنرمند تا چه حد مي‌ توان به درك هنرش نائل شد؟ يافتن سرنخ‌ هايي از زندگي هنرمند در آثار او، ابهامات و پيچيدگي‌ هاي او و هنرش را چه‌ قدر روشن و رمزگشايي مي ‌كند؟
بيمارهاي داستايوسكي، تجربيات جنگي سيمون، تولستوي و آرتوركويستلر، آثار پروست، همه نشاني از تجربيات شخصي نويسنده دارد. آن جوان ورزشكار مرفه كه مرتب به كليسا مي‌ رود يا فردي كه به خاطر فعاليتش در نهضت مقاومت فرانسه نشان شهامت مي‌ گيرد، در آثار بكت چه نقشي دارند و چه ‌گونه بازنمايي شده ‌اند و كشف چنين سرنخ ‌هايي كدام رمز را در پيچيدگي ‌هاي بكت مي‌گشايد؟
پرسناژهاي بكت عموماً بدبخت بيچاره‌ هاي فقيري هستند كه هيچ سنخيتي با بكت تحصيل‌كرده و مرفه ندارند و دردهايي مي‌ كشند كه ديگران كشيده ‌اند نه خود بكت.
كتاب‌ هاي زيادي دربارة بكت، دوستان و كارهايش نوشته شده است، چيزي درحد جويس، همه تلاش كرده‌ اند تا سر از كار و زندگي كسي در بياورند كه چنين مبهم مي ‌نوشت و انگليسي‌ ها كم‌تر از ايرلندي ‌ها و آمريكايي‌ ها كم‌تر از انگليسي‌ ها كارهايش را درك مي ‌كردند. اما اين کتاب ‌ها چه‌قدر به هدف نزديك شده‌ اند؟
شاخص‌ترين اين كتاب‌ها سه زندگي ‌نامه است، يك مجموعه نامه ‌ها و يك نقد كه كتابي سرتاسر طنز است.
خانم دايردر بير(Deirdre Bair) آمريكايي، استاد دانشگاه، اولين زندگي ‌نامه جامع بكت را در چارچوب يك فرصت مطالعاتي نوشته است. اين كتاب در سال 1978 كه بكت هنوز در قيد حيات بود چاپ شد. «خوب و قابل خواندن است و منتقدين تقريباً متفق‌ القول ‌اند كه از نظر علمي مزخرف است». زندگي‌ نامه بعدي «لعنت بر شهرت 1996» نوشته دكتر جيمز نالسون رئيس انتخابي انجمن بكت آمريكا و دوست صميمي بكت است كه به پيشنهاد بكت زندگي‌ نامة او را نوشته است و چندماه آخر زندگي بكت مرتب به ديدار او مي ‌رفته و براي كتاب مواد خام تهيه مي‌ كرده است. «آخرين مدرنيست 1997»، زندگي‌ نامه ‌اي كه آنتوني ‌كرونين نويسنده و شاعر ايرلندي مدرس سابق دانشگاه‌ هاي درك و مونتانا نوشته است. نقد و بررسي اين سه كتاب به طور جداگانه در سطور بعدي خواهد آمد.
در همين زمينه دو كتاب شاخص ديگر هست يكي «حرف‌ هاي بكت مشرف به موت 1993» (Beckett's Dying Words) ، نوشته كريستوفر ريك (Christopher Rick) انگليسي كه از برجسته ‌ترين منتقدين ادبي و استاد زبان انگليسي دانشگاه بوستون است كه پس از نوشتن كتابي دربارة باب ديلن (Bob Dylon) در سال 2004 به عنوان استاد تدريس شاعري به دانشگاه آكسفورد آمريكا دعوت شد. او در سال 2003 جايزة ممتاز 5/1 ميليون دلاري بنياد ملون را به دست آورده است. كتاب ريك سرشار از طنز و نشاط است، حتي جاهايي كه به خاطر جاذبة بكت كه مثل جاذبة مرده ‌هاست، خودخوري مي‌ كند.
ريك در آثار بكت به انگليسي و فرانسه مطالعه استادانه‌ اي كرده است و در قالب طنزي جذاب نشان داده است كه اين نويسندة ايرلندي در هر كدام از دو زبان درك متفاوتي از مرگ و زندگي دارد. ريك كه استاد ايهام است كتابي سرشار از كنايات طنزآميز نوشته است كه مرجع پيچيده و عميقي براي تفسير و تعبير كارهاي بكت و در عين حال نقدي بر اين آثار است.
ديگري كتاب «هيچ نويسنده‌ اي بهتر خدمت نكرد 1998» (No Author Better Served) است كه مجموعه ‌اي از نامه ‌هاي بكت به تهيه ‌كنندة آمريكايي ‌اش آلن شنايدر(Alan Schneider) است. اشنايدر پنج نمايش ‌نامه از نمايش‌ نامه ‌هاي بكت را براي اولين ‌بار در آمريكا به روي صحنه برده است و مدعي است كه بكت فلسفة نمايش‌ نامه ‌هايش را براي او گفته و در عين حال اضافه كرده است كه «هيچ كدام از اين‌ ها را به بازيگرانت نگو». ويراستار و نويسندة اين كتاب موريس هارمون استاد بازنشستة ادبيات انگلو- آيريش يونيورسيتي كالج دابلين است و نام كتاب را از عبارتي تعارف‌آميز از نامة سپتامبر1961 بكت گرفته است:«احساس مي ‌كنم كه به هيچ نويسنده‌ اي بهتر از اين خدمت نكرده ‌اند.» نامه ‌ها از سال 1955 شروع مي ‌شود و تا سال 1984 و مرگ اشنايدر، ادامه مي ‌يابد. اشنايدر وقتي داشت عرض خيابان را براي به صندوق انداختن نامه بكت طي مي‌ كرد، براثر تصادف اتومبيل درگذشت. نامه ‌هاي اين كتاب درست مطابق نظر ساموئل بكت ويرايش شده است. بكت معتقد بود كه تنها نامه ‌ها يا قسمتي از آن‌ها كه مربوط به كارهاي اوست چاپ شود. بعضي از نامه ‌ها خلاصه شده‌ اند. يادداشت‌ ها و زيرنويس ‌هاي سودمندي هم موريس هارمون اضافه كرده است كه آدم ‌ها و حوادثي را كه در نامه‌ ها به آن‌ ها اشاره شده است، روشن‌تر مي‌ كند. در عين حال اين كتاب دربارة آثار بكت نيست بلكه بخشي از آثار بكت است

ساموئل بكت – يك زندگي نامه
نويسنده دايردر بير
DB (Deirdre Bair) 1978
Samuel Beckett خانم DB روزنامه نگار ادبي و استاد دانشگاه در ادبيات تطبيقي بوده است. دو زندگي‌نامة ديگر هم نوشته است يكي آنائيس نين (Anais Nin) و ديگري سيمون بليوار كه هر دو فيناليست جايزة كتاب ملي بوده‌اند. كتاب زندگي‌نامه بكت برندة جايزه كتاب ملي آمريكا و پر فروش‌ترين كتاب سال 1978 بوده است ولي تقريباً همه منتقدين متفق‌القولند كه اين كتاب خواندني ولي از نظر علمي مزخرف است.
در زير نقد و بررسي جان كالدر (
John Calder) بر كتاب DB مي‌آيد.
جان كالدر ناشر آمريكايي در سال 1949 يعني بلافاصله بعد از جنگ كه كاغذ ناياب و به شدت سهميه‌بندي بود، اقدام به چاپ كتاب‌هاي ناياب كرد. در دهة 1950 فهرستي از چاپ ترجمة كتاب‌هاي كلاسيك از نويسنده‌هايي چون چخوف، تولستوي، داستايوسكي، گوته و زولا در كارنامة خود دارد. در زمان تفتيش عقايد و بگير و ببندهاي سناتور مك‌كارتي، از نويسنده‌هاي آمريكايي و همچنين كتاب‌هايي كه در بارة آزادي فردي بود كتاب‌هايي چاپ كرد كه ناشران نيويوركي از چاپ آن‌ها واهمه داشتند. كالدر در اواخر دهه 50 اقدام به چاپ كتاب‌هايي از نويسندگاني كرد چهرة ادبيات قرن بيستم را عوض كرده بودند. يكي از اين‌ها ساموئل بكت است كه كالدر تقريباً تمام رمان‌ها، اشعار، نقدها و بعضي نمايش‌نامه‌هايش را در آن زمان چاپ كرد.
كالدر مدعي است كه 19 نويسندة برنده جايزه نوبل را به آمريكاييان معرفي كرده است. اين بررسي وقتي كه بكت هنوز زنده بود نوشته شده است.

بررسي كتاب
جان كالدر
در تاريخ ادبيات مناسبت‌هاي كمي بوده‌اند كه زندگي‌نامه نويسنده‌اي با تمام پستي و بلندي‌هاي زندگي‌اش وقتي كه هنوز زنده است و فعاليت حرفه‌اي دارد، چاپ شود. مشكلات زندگي‌نامه‌نويس بايد زياد باشد. حتي وقتي 25 سال از فوت نويسنده‌ها گذشته باشد، مشكل اصلي اين است كه اين چيزها بعيد نيست اسباب ناراحتي نزديكان، اقوام، اولاد و دوستان صميمي‌اي كه هنوز زنده‌اند شود، به‌علاوه از نظر اين افراد طبيعي است كه چيزهايي كه وجهه آن فرد را، چه به عنوان هنرمند و چه به عنوان يك فرد خدشه‌دار مي‌كند از نسل‌هاي آينده پنهان كنند.
دليل امكان‌پذير شدن چاپ اين زندگي‌نامه ساموئل بكت را مي‌توان در سرشت خود آن مرد پيدا كرد. كتاب قابليت طرح در دادگاه را دارد، ولي كاملاً معلوم است كه بكت هرگز ضربه روحي رويارويي با دادگاه را تحمل نمي‌كند و با توجه به ديدگاه‌هايش در مورد آزادي بيان و سانسور هر چه‌قدر موضوع مبالغه آميز باشد، حق چاپ چيزي را از كسي كه مشتاق آن است هرگز دريغ نمي‌كند، و هرچه‌قدر هم اسباب زحمتش شود، آن‌قدر بي‌عقل هست كه به آن نويسنده نگويد. اين زندگي‌نامه مي‌تواند اسباب زحمت شود و شده است. منتقدين آمريكايي و مهمترين‌شان ريچارد المن (
Richard Ellman) به نكات مشخصي اشاره كرده‌اند: كه اين زندگي‌نامه دقت لازم را ندارد، كه نتيجه‌گيري‌هاي اصلي‌اش بر مبناي شواهدي غيرقابل‌اعتماد و بي‌مقدار است، كه سخت‌كوشي نويسنده براي هوچي‌گري اصلاً توازني با كمك‌هزينه تحصيلي ادبي‌اش ندارد و اين‌كه كل كار بي‌نهايت بي‌سليقه است. DB حتي در مواردي كه موضوع را بلد بوده، مي‌فهميده يا با خود نوشته‌ها هم‌فكري بيش‌تري داشته، شواهد بسيار كمي از پيكرة رمان‌ها، نمايش‌نامه‌ها، اشعار يا نوشته‌هاي ديگر بكت آورده است، آثاري كه خيلي هم جاگير نيستند اما چگالي و غلظت حيرت‌انگيزي دارند به طوري كه بيش از هر نويسندة قرن بيستمي، شايد به جز جويس، هدف مطالعات نقادانه قرار گرفته‌‌اند. حتماً مصلحت آكادميكي شديدي اين‌جا وجود داشته است كه با وجود بي‌ميلي آقاي بكت براي ارائة اطلاعاتِ زندگي خصوصي‌اش و عواقب اين فضولي، خبررسان سابق پليس را براي تقبل چنين كار پرحجمِ تحقيقي برانگيخته است، به طوري كه از سال 1971 ازاين كشور به آن كشور سفر كند و از اين آدم به آن آدم برود و ردپاي شخص مورد نظر را از بچگي‌اش در ايرلند تا اقامت فعلي‌اش در اوائل دهة 70 در پاريس دنبال كند. بكت سعي كرد منصرفش كند، مؤدبانه ولي بدون ابهام به او فهماند كه يك زندگي‌نامه نافرجام نمي‌خواهد و مساعدت نخواهد كرد، ولي تحت فشار پذيرفت كه نمي‌تواند متوقفش كند و براي جلوگيري و ممانعت از چاپ آن اقدامي نخواهد كرد. آقاي بكت در گذشته به تكلمة اضافي صرب‌ها به «در انتظار گودو»، موزيكال آمريكايي «دور آخر»، نمايشي كردن ناشيانة متون غيرنمايشي‌اش و ساير تحريف‌هايي كه روي كارهايش كردند، خويشتن‌دارانه رضا داده بود بدون اين‌كه علناً شكايتي يا اقدامي قانوني كند به اين خاطر كه هر كسي ترجمان خود را دارد و حتي اگر كارهايش مورد استفاده قرار گيرد يا سرقت شود «ربطي به او ندارد». بكت با اين زندگي‌نامه هم همين رفتار را پيش گرفت.
DB براي اينكه مردم را وادار كند تا با او حرف بزنند بايد حسابي سرخورده شده باشد. افرادي كه به بكت نزديك بودند كلي‌گويي مي‌كردند و تمايلي به دادن اطلاعات نداشتند ولي خانم DB در درهم شكستن بي‌ميلي خيلي‌ها موفقيت چشمگيري داشته است. در واقع چند آدم مرموز بودند كه به شرط اين‌كه ناشناس مي‌ماندند خيلي چيزها مي‌خواستند بگويند. در موارد ديگر خانم DB در مصاحبه‌هايش با افراد، به برهان خلف متوسل شده است به اين صورت كه يك نقطه نظر يا نظريه را مطرح مي‌كند، اگر فرد مزبور نظري ندهد يا موافقت نكند، آنرا تأئيد تلقي مي‌كند. بيش‌تر كتاب بر مبناي همين تكنيك است. معهذا اگر خانم DB به گنج نرسيده بود، يعني به مجموعة بزرگي از نامه‌هاي بكت به دوست صميمي‌اش تامس مك گريوي (Tomas MacGreevy) كه سال‌ها محرمانه بود، اين زندگي‌نامه ديگر محتوايي نداشت. اين نامه‌ها كه پس از مرگ مك گريوي در دسترس DB قرار گرفت همان شناختي را از انديشه‌ها، رنج‌هاي فيزيكي و عذاب‌هاي روحي بكت در طي سال‌ها مي‌دهد كه وصيت‌نامه «هايليگن شتاد» و ديگر محتويات كشوهاي بتهون بعداز مرگش به شيندلر و زندگي‌نامه‌نويس‌هاي بعدي داد. اين زندگي‌نامه‌ها تكان دهنده‌اند اما غيرممكن است كه بتوان آن‌ها را در زمان حيات بتهون و نويسنده‌هاي زندگي‌نامه بدون عذاب اليم خواند. خانم DB اذعان مي‌كند كه سراغ دمل‌ها رفته است و مدعي است كه براي درك موضوع و نوشته‌هاي بكت اين كار لازم بوده است. بدون شك دمل‌ها گشوده شده‌اند حتي اگر زمان براي آن مناسب نبوده. اما اين زندگي‌نامه‌نويس نكته سنج نيست و كاملاً مشهود است كه براي فهم نوشته‌ها و ربط آن به يافته‌هايش دربارة زندگي بكت، روش زندگي و آگاهي دروني‌اش به كمك احتياج داشته است. كتاب از علاقة كل دنيا به آن مرد، علاقه‌اي كه انزجارش از تبليغِ مسائل شخصي آن‌را تشديد كرده است و خلاء آشكاري كه وجود دارد، بهره‌برداري مي‌كند. مطلب اصلي كه DB با اشتياق بيان مي‌كند آن است كه كناره گيري بكت از روزنامه‌نگاران، بي‌ميلي هميشگي‌اش نسبت به چاپ بسياري از كارهايش، خودداري‌اش از توضيح مفهوم كارهايش يا كمك به تعبير آن‌ها، و انزواطلبي‌اش نسبت به شهرت، اساساً يك ژست است، روشي که براي خوش‌نام كردن خودش و ايجاد علاقه به‌دقت برنامه‌ريزي شده است. بنابراين به اسطوره‌اي هستي مي‌بخشد تا مثل سپري بتواند در وضعيت‌هاي ناجور و غيردوستانه پشت آن خود را پنهان كند و در عين حال از طريق حلقة مخفي‌اش كه شامل دانش‌مندان و هنرمنداني در زمينه‌هاي ديگر و چند هم‌قطار بسيار محترم نويسنده‌اش است، سرنخ‌هاي وسوسه‌انگيزي دربارة مفاهيم عميق نوشته‌هايش به دنياي بيرون مي‌دهد. من باور نمي‌كنم كه اين نظريه حقيقت داشته باشد، هيچ‌كس را هم نمي‌شناسم كه بكت را خوب بشناسد و اين عقيده را داشته باشد، ولي اثبات كذب بودن آن غيرممكن است. مطالب ديگري را هم كه مطرح مي‌كنند نه قابل اثباتند نه غيرقابل اثبات، مگر اين‌كه خود بكت نظر بدهد كه احتمالش بسيار ضعيف است، حتي اگر نظر بدهد، خود را در مظان قرار مي‌دهد كه حرف‌هايش را باور نكنند: اشارات زيادي براساس مشاهدات شانسي در اين كتاب هست كه مي شود خلاف مشاهدات شانسي ديگري باشد يا برمبناي شايعات واهي است، يا مبتني بر وضعيتي غيرمنطقي است چون ما همه كارهاي غيرمنطقي‌اي كه به زندگي‌مان تحميل مي شود، داشته‌ايم. خانم DB مدعي است كه بكت عمداً تاريخ تولدش را دست‌كاري كرده و از 13 مي 1906 به 13 آوريل تغيير داده است تا از روز تولدش در جمعة مقدس نتيجه گيري‌هاي جالبي بكند. المن قبلاً گفته است كه تولدها در ايرلند اغلب به تاريخ ديرتري ثبت مي‌شوند در نتيجه اشتباهاتي رخ مي‌دهد، چه دليلي دارد كه بكت نبايد درست بگويد و ثبت احوال ( كه DBبا او مشورت كرده) درست بگويد. خيلي از مردم ترجيح مي‌دهند حرف نويسنده را باور كنند تا ثبت احوال را، به خصوص اين كه بكت خيلي قبل از اين كه حتي انتظار شهرت كنوني‌اش را داشته باشد در مورد تاريخ تولدش تناقض‌گويي نكرده است.
خانم
DB مدعي است كه ازدواج بكت با خانمي كه 20 سال با او زندگي مي‌كرده و سال‌هاي جنگ را در مخفي‌گاه‌ها با او بوده، ازدواج واقعي نيست و آپارتمان‌هاي جدا در پاريس و اختلاف سر پول را به عنوان شاهد مي‌آورد. ولي بكت فقط وقتي مي‌تواند كار كند كه تنها باشد و آن دو آپارتمان كوچك در يك ساختمان ديوار به ديوار هم هستند، به‌علاوه حالا كه بالاخره شروع به لذت بردن از مرخصي كرده است، زنش هميشه با اوست. و كدام زوجي هستند كه سر پول با هم توافق داشته باشند؟
كتاب به طور كلي‌پرگو است، نتيجه گيري‌هاي ضعيفي دارد كه فقط خود فردِ موضوع كتاب مي‌تواند تأييد يا رد كند، قطعاً نمي‌توان به وقايعي كه نويسنده شرح مي‌دهد اعتماد كرد، در يكي دو وضعيتي كه اشاره كرده است من شخصاً حضور داشته‌ام، شرحي كه داده است درست نيست، اغلب دو مهماني كاملاً متفاوت را با هم ادغام كرده است، يا مطلقاً رفتار بكت را نفهميده يا تحريف كرده است. اين كارها كتاب را از نظر زندگي‌نامه‌نويسي بيش‌تر مشكوك كرده است و اشتباهات فراواني كه روي مباحث كوچكي كرده است كه به راحتي مي‌شد بررسي كرد، بورس مطالعاتي را ترديد آميزتر مي كند.
بايد اذعان كرد كه كتاب در خيلي موارد مسحوركننده است به‌خصوص شرح كودكي ساموئل بكت، بلوغ او و مرد جوان دانش‌جوي ترينيتي جالب است، تصويري كه از مادرش مي‌دهد، زن سلطه‌گر لجباز عصر ادوارد شاه، كه علي‌رغم دل‌بستگي و علاقه‌اش به پيشرفت بكت، با ناتواني در درك حساسيت جوان باهوش، او را شكنجه مي‌دهد و نمي‌تواند جرقه‌هاي نبوغ را كه درون او را مي‌سوزاند ببيند. دو فصل كوتاه در بارة جنگ، كارهايش در نهضت مقاومت فرانسه كه براي آن نشان
Croix de Guerre را گرفت كه ستارۀ طلا دارد (DB اولين كسي است كه وجود نشان و تقديرنامة بكت به عنوان «عالي‌ترين دلاور» را كشف كرده است، خود بكت هيچ‌وقت اشاره‌اي به آن نه به دوستانش نه به خانواده‌اش نكرده بود) فرار به ويشي با سوزان، بيش‌تر راه پياده و بعد انتظار طولاني در روزيون براي پايان جنگ، جايي كه وات (Watt) نوشته شد و خاستگاه «در انتظار گودد» و اولين رمان‌هاي فرانسوي‌اش بود، همين‌طور خوب پيش مي‌رود، و استثنائاً مشكوك نيست چون اطلاعات اضافي ندارد، بي‌سليقه و ناراحت‌كننده هم نيست گرچه بي‌دقتي‌هايش در اين بخش‌ها هم تمام نشدني است و آدم را نااميد مي‌كند. همين‌جاي كتاب است كه نويسندة جوان با استعداد كه حالا 34 ساله است، با پشتوانه‌اي از يك رمان غيرعادي و مجموعه‌اي از داستان‌هاي كوتاه و انبوهي از اشعار گوناگون و نقد كه فقط موجب موجي ملايم چه در دابلين و لندن و چه در پاريس شده است، به شكلي كه قرار است تبديل شود، ظهور مي‌كند، نيرويي كه از تمام موانع سبك و محتواي جريان ادبي غالبي كه تا زمان جنگ وجود داشت مي‌گذرد، و نه تنها خود را به كل از دنياي زباني جويس خلاص مي‌كند، بلكه هم‌چنين از شر تعهدات سياسي و اخلاقي سوررآليست‌ها و اكسپرسيونيست‌ها نيز خود را خلاص مي‌كند و سراغ به كارگيري زباني به شدت سامان‌يافته و شاعرانه مي‌رود كه بيش از هر متن ادبي قديمي بر پاية نت موسيقي بنا شده است و موضوعاتي را انتخاب مي‌كند كه قبل از آن هرگز در ادبيات جدي مجاز نبود، گرچه راه را جويس نشان داده بود.
وقتي در سال 1969 جايزة نوبل را گرفت، به اين خاطر بود كه مرزهاي شفقت را شاعرانه گسترش داده است و به جهانيان كمك كرده است تا بدبخت‌هاي خود را بفهمند.
DB اين كلمات (يا هر كلمة ديگري) از تقديرنامه نوبل را نقل نكرده است. تنها علاقه‌اش به دستاوردهاي ادبي بكت، ربط آن‌ها است به صحنه‌هايي از زندگي او و آدم‌هايي كه مي‌شناخته. تجربه‌هاي هر نويسنده‌اي ناگزير در كارهايش خود را نشان مي‌دهد و تشخيص اين‌ها و ذكر آن در زندگي‌نامه كار دشواري نيست ولي نامربوطند. من از اين‌كه به موارد بديهي اشاره مي‌كند كم‌تر مبهوت مي‌شوم تا از ناتواني‌اش در ديدن چيزهاي مهم‌تر، ديدن منشاءهاي توحش و طنز بكت، به خصوص دركارهايي كه نيمه آخر جنگ، در طول دو سال و نيمي كه در روزيون بود، به‌تدريج شكل مي‌گرفتند. سرانجام چه بسا هدف اصلي كتاب خانم DB لطفي باشد در حق ديگران كه چيزهايي كه او جا انداخته است، خودشان دريابند.
اما وقتي دربارة رمان‌ها و نمايش‌نامه‌ها حرف مي‌زند، اصلاً عمق ندارد و به جز گزارش ناقص از طرح‌ها و نگاهي سرسري، اطلاعات ديگري نمي‌دهد. نمونه‌هايي كه نقل مي‌كند بيش‌تر پيش پاافتاده و بديهي‌اند، هر چه به آخر كتاب نزديك‌تر مي‌شويم اين مثال‌ها پراكنده‌تر مي‌شوند چون مشكل مي‌تواند بين آن‌ها ارتباط برقرار كند. خانم
DB از برخورد انتقادآميز نسبت به نمايش‌نامه‌هاي اوليه و بعضي نوشته‌هاي بکت گزارش مفيدي مي‌دهد ولي اطلاعش از عكس‌العمل نويسنده بيش‌تر از شايعاتي است كه از فاصله دور شنيده است و اصلاً هم استعداد طراحي صحنه‌هاي تخيلي را ندارد. مثلاً شب كريسمس سال 1965 بكت دچار ضعف بينايي مي‌شود و قبل از عمل موفقيت‌آميزش شرح رنگارنگي دارد كه:
«از پنجرة باز مثل جانور زخمي صداي زندانيان
Sante را مي‌شنيد. نگاهش را آن سوتر به طرف Val de Grace و پانتنون برگرداند، چراغاني و درخشان در اين شب مقدس. با ترس از خود پرسيد تا كي مي‌تواند ببيند.»
اين پاراگرف پانوشت دارد كه به نامه‌اي به مك گريوي ارجاع مي‌دهد، كه معلوم نيست از كدام نامه نقل مي‌كند، اگر چه شيوة بيان ممكن است از بكت باشد. جاي ديگر تصويرهاي قلمي از بكت مي‌دهد، اغلب تنها در اتاقي يا دراز كشيده است يا قدم مي‌زند با پانوشت كه به گفت‌وگوهايي يا آدم‌هاي مختلفي ارجاع مي‌دهد (و مأخذِ نقل را ذكر نمي‌كند). مثلاً عكس‌العمل بكت به جايزة نوبل كه وقتي او و سوزان دوتايي در شمال آفريقا بودند اعلام شد و بدون شك بكت يك كلمه به
DB نگفته است (و زننده‌ترين توصيف آن است) با جزئيات شرح داده شده است، با پانوشتي كه به تعداد زيادي از افراد اشاره مي كند، ده نفر، از جمله خود من، با اسم اشاره كرده است. به عبارت ديگر از تعدادي گفت‌وگوي متفاوت، خانم DB سعي كرده است كه روشن كند كه بنا به عقيدة ما بكت از گرفتن جايزه خوش‌وقت بود يا نه، و براي تشريح برندة نوبل كه در اتاقش در تونس شلنگ تخته مي‌انداخته است يك تركيب مصنوعي مي‌سازد:
«گامهاي بلند نرمي برمي‌دارد و نمي‌داند ذوق كند يا بترسد.»
در اين 26 فصل 640 صفحه‌اي،
DB تصويري از ساموئل بكت ساخته است كه فقط تعداد كمي كه او را مي‌شناسند تشخيص مي‌دهند، بيش‌تر شبيه آدم‌هايي است كه خلق كرده است تا خودِ خودش، به‌خصوص شبيه مولُويْ. جلد آمريكايي كتاب تأثير هنري نامطبوعي از بكت مي‌گذارد. دو عضو خيره كنندة صورت، چشم‌هاي ليزري و دماغ بزرگ عقابي جا افتاده‌اند. اما همين چهرة مضطرب که روي جلد كتاب انتشارات كيپ (Cape) را زينت مي‌بخشد، براي اين رسوايي مناسب‌تر است. آشكار است كه خانم DB از نوشته‌هاي بكت فقط دريافت سطحي كرده است و اندك شواهدي که نشان دهد از كتاب‌هاي انتقادي بكت كه اطلاعات بهتري مي‌دهند، خوانده است به ندرت ديده مي‌شود. لازم هم نبوده چون اين زندگي‌نامه بدون شك براي خوانندة غيردانشگاهي و تأتربرو است، كه لذتي را که از دوباره خواني رمان‌ها و نمايش‌نامه‌هاي بكت مي‌برند دوچندان ‌كند، خانم DB از نوشته‌هاي بكت هم خيلي كم خوانده است به طوري‌كه بديهياتي كه بيش‌تر بكت‌دانان مي‌دانند و چاپ هم شده است، جا انداخته است مثلاً در «دورآخر» (Endgame The) چهار كاراكتر و ارتباطشان با هم در اسم‌هاي‌شان خلاصه شده است: «هم» (چكش Hamm, Hammer) و كلاو (Clove) «نگ» (Nagg) و «نل» (Nell) تحريف شدة ميخ (Nail) به فرانسوي و آلماني و انگليسي است، به‌طوري‌كه موقعيت يك چكش است و سه ميخ. خانم DB در شرح كم و بيش ناشيانه‌اش از اين كار مهم، نه‌فقط اين را نفهميده است بلكه مطلقاً كل نكات نمايش‌نامه را و چيزي كه دربارة ارتباط بين قيود انساني و مرگ مي‌گويد، متوجه نشده است. البته اذعان مي‌شود كه كتاب يك مطالعة انتقادآميز نيست، به‌عهده گرفتن يك زندگي‌نامه وقتي درك و اطلاعاتتان از كار اين‌قدر كم است و مهم‌تر از آن، حتي آشكارا خيلي هم خوشتان نمي‌آيد، شايد غير از جنبه‌هاي تجارتي، كار بي‌ربطي است. كل كاري كه اين زندگي‌نامه مي‌كند ارائة تصوير از مردي است كه بيش‌تر شبيه مخلوقات خودش است تا خود خودش، كه با توجه به فقدان هم‌دردي نويسنده با آن‌ها يك پارادوكس ادبي عجيب شده است. خانم DB حتي سعي نكرده است در كارهاي آخر بكت خود را درگير كند، قطعه‌هاي كوتاه فشرده نثري كه با دقت از متن‌هاي طولاني‌تري تلخيص شده‌اند، مي‌آورد و فقط تاريخچة چاپ آن‌ها را مي‌دهد. از قضاوت مجله تايمز نقل قول مي‌كند كه براي هر نويسندة ديگري «اين چيزها توهين تا سر حد چرت و پرت به نظر مي‌رسد.»
چاپ انگليسي كتاب فتوكپي آمريكايي آن ‌است كه مشكلات را مي‌افزايد. استنادها هم كه فصل آخر كتاب را به خود اختصاص داده است آمريكايي است، مثلاً تجربة آمريكايي‌ها از نمايش‌نامه‌هاي آخري بكت كه كم‌تر از بريتانيايي‌ها دركش كرده‌اند، و غيرمنصفانه‌ترين آن‌ها، افتتاحيه «جزغاله‌اي» ( باز هم به سوي انتها)
Frizzles (For to End yet again) با وجودي‌كه تعداد زيادي بكت‌شناس و صاحب‌نظر در دانشگاه‌هاي آمريكا هست، به ندرت براي ديگر رسانه‌هاي بررسي كتاب، كتاب بررسي مي‌كنند و قضاوت‌هاي انتقادآميزشان در كمال تعجب اغلب سطحي و ناآگاهانه است. با اين‌حال علي‌رغم بي‌دقتي‌ها، قضاوت‌هاي غلط، سرهم كردن چهرۀ بكت به عنوان يك فرد، بي‌ذوقي آزارنده در افشاي جزئيات خصوصي بي‌شمار – علي‌رغم همه اين‌ها – در آينده هيچ زندگي‌نامه‌نويسي از عهدۀ ناديده گرفتن اين كتاب برنخواهد آمد، و خواندنش اگر كلافه‌كننده است، جذاب هم هست. تعدادي از دوستان غيراديب من، كه نگاه سريعي به چند صفحة کتاب انداخته‌اند، همه مي‌خواهند كتاب من را قرض بگيرند، و خانم DB براي اين جسارت، پشتكار و كارسختي كه منجر به چاپ پرفروش‌ترين كتاب شده است، غيرمتحمل است كه متأسف باشد. ولي اميدوارم در آينده موضوعي را انتخاب كند كه آن‌قدر معاصر يا شكننده نباشد، و بورس تحصيلي نازل‌تر و فهم زيبايي‌شناسي كم‌تري بخواهد. او با آن توانايي كه چيزهاي پيش پا افتاده را گنده‌تر از چيزهاي اساسي مي‌كند و من به جار و جنجال انتشارات عامه‌پسند مربوطش مي‌كنم، خوب ولي بي‌دقت نوشته است. اين برعهدة قهرمان روزنامه‌هاي جنجالي است كه روزي او را مجازات كنند.

نائیری

برای نائیری استپانیان

و

همراهان‌اش که در آسمان سوختند

نائیری

نائیری

باور کنم که چون مسیح­‌ات

مصلوب گشته‌‌ای؟

- مصلوبِ صلیبی آهنین در آسمان؟-

باور کنم

آسمانی که مصلوبِ مقدس‌‌ات را امان داد،

تو را بر صلیب‌‌ات در آغوش خود سوزاند؟

باور کنم این آسمان

همان است

که آتش بر ابراهیم، گلستان کرد؟

نه، نائیری

نه!

باور نمی‌‌کنم­

* * *

دروغ گفته‌‌اند

دروغ گفته‌اند که بر صلیب‌ سوخته‌‌ای

که بوی استخوان‌ سوخته‌‌ات

زمین را گرفت

دروغ است،

تو عطر بهشت می‌دهی

نائیری

دروغ گفته‌‌اند

که آتش به جان‌‌ات افتاده بود

کور بوده‌‌اند

ندیدند ابراهیم را

که از نگاهِ مهربانِ تو جان گرفت گلستان‌اش؟

* * *

نائیری، بگو!

بگو که دروغ گفته‌‌اند

تا نفس‌ات مرهم شود

شیارهای سوختة صورتِ‌ مرد را

از داغِ اشک

نائیری، بگو

بگو که دروغ گفته‌‌اند

تا خُنکایِ کلام‌‌ات گلستان کند

آتشِ دامنِ زن را

که

ایستاده می‌‌سوزد

و

بی‌صدا

می‌‌گرید

* * *

نائیری، بگو

بگو

که

دروغ گفته‌‌اند...

حسین تفنگدار