بیست و سوم آذر مصادف است با ششمین سالمرگ علیرضا اعظم جاه؛ هنرمندی که پیش از شناخته شدن فراموش شد.
در پاییز رفت در آذرماه. علی حاتمی هم در آذر رفت، محمد عاصمی هم، بابک بیات هم، سید خلیل هم.
همین دیروز بود انگار نه همین چند ساعتِ پیش، حدود شش صبح که پیامگیر تلفنم صدای لرزانت را ضبط کرد:
- عمو حسین هنوز بیداری؟...
من خواب بودم؛ بیدارم کردی و... رفتی.
خواب را از چشمانم ربودی...
چه رنجنامهای بود زندگی کوتاهات. دهها متن و نوشتهی اجرا و چاپ نشده (به جز مرگ پایان کبوتر نیست که آن هم تبدیل شد به خاطرهی دردناک مرگ پایان کبوتر هست).
شش ماه تمرین، هر روز، روزی چهار ساعت، مرگ پایان کبوتر نیست بدون مجوز برای اجرای عمومی.
دو ماه تمرین هر روز در اداره تئاتر، یک شب خوشبخت بدون مجوز برای اجرای عمومی.
پنج جلسه تمرین در پارک و خانهی اعضاء گروه، اندوهنامهی افسانهخوانی بدون دریافت مجوز برای تمرین و اجرای عمومی.
چند ماه کار با کودکان محروم محلهی مولوی تهران، قصهی دخترای ننهدریا تنها یک اجرای خصوصی برای جمعیت خیریهی امام علی.
چند ماه نگارش و تمرین انفرادی، تابلو تابلوها فقط یک اجرای نیمهکارهی خصوصی در اتاقات برای من.
هرشب تا صبح نوشتن: مرد بزرگ، اندوهنامهی افسانهخوانی، بُن، سهتار شکسته، تابلوتابلوها، یک شب خوشبخت، مرگ پایان کبوتر نیست... چقدر طرح و نوشتهی نیمهتمام و بیسرانجام...
هنوز به قول خودت بیست بهار از زندگیات نگذشته بود که بیش از هشتاد طرح قصه، فیلمنامه و نمایشنامه داشتی. اما دریغ از چاپ شدن حتی در یک گاه نامهی گمنام.
چندین فیلم کوتاه: دلقک، فرق فقر، سلطان غم، فریاد، چهل پلاستیکی... بدون هیچ نمایش و اکرانی در جشنواره ها.
کارنامهای پربار ولی... ولی بدون مخاطب.
می گفتی: عمو حسین ما عادت کردیم کار کنیم و اجرا نریم. اما من میدانستم و میدانم که نه تو و نه من هیچ وقت عادت نکردیم کارهایمان اجرا نشود. میدانم که اندوه دوری از صحنه بغضی فروخورده شد و این بغض ندایی غمگین: گاه گاهی دل برای صحنه تنگ می شود... و عاقبت این بغض راه نفسات را گرفت.
نمی دانم چرا در قطعهای دور از قطعهی هنرمندان آرمیدی. شاید این نیز (همانند آن دوسال انزوای آخر عمرت) اعتراضی به اوضاع نابسامان تئاتر بود. شاید ترجیح دادی انزوایت را سکوت غریبت را و تنهاییات را همچنان حفظ کنی.
رفتی به قصهها همانطور که خودت خواستی ((میخوام برم به قصهها...)) رفتی اما همچنان هر روز، هر شب، هر ساعت و هر دقیقهای در کنارم، در یادم و در جانم هستی.
حسین تفنگدار / پاییز ۸۸
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
رفتم به سالها پیش...
پاسخحذفزمستونی که علیرضا سرما خورده بود و سخت سرفه میکرد و سیگار میکشید و کارهاشو میخوند
یادش بخیر...
سر عمو حسین سلامت
امیدوارم زنده باشی و سالها باهم رفاقت کنیم و کار
امیدوارم بارها و بارها دست در دست هم روی صحنه گرمای رفاقت رو سوزانتر کنیم
دست و قلم ت پرتوان
وحید طارمی
دلم گرفته است
پاسخحذفدلم گرفته است
به ايوان مي روم و انگشتانم را
بر پوست كشيده شب مي كشم
چراغهاي رابطه تاريكند
چراغهاي رابطه تاريكند
كسي مرا به آفتاب
معرفي نخواهد كرد
كسي مرا به ميهماني گنجشكها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردني است
دلم براش تنگ شده ...
ديده بودمش، باريك بود وبلندبالا با چشماني عميق تراز مهرباني وانگشتاني كشيده تر از آواز و نگاهي كه از ژرفناكي ِدرونش خبر مي داد گويي از هزاره هاي ِ دور مي آمد...باشد كه بيايد . اكبرگيلاني
پاسخحذف