برتولت برشت
برتولت برشت (1956 ـ 1898) در داستان كوتاه سقراطِ مجروح ديدگاه و نظرهاى هميشگىاش را دنبال مىكند: جنگ چيزى جز نوعى كسب و كار در خدمت مصالح عدّهاى خاص نيست؛ قهرمانبودن هم شغلى است مانند همه مشاغل ديگر ـــ نجاّر، پينهدوز، قابله، نانوا، رياضيدان ــــ كه چون براى خدمات آنها تقاضا وجود دارد لاجرم عَرضهاى نيز در كار خواهد بود. به نظر برشت، پيروزى در ميدان نبرد به همان اندازه به شجاعت فرد بستگى دارد كه به تأثير عواملى از قبيل جويدن پياز در افزايشِ دلاورىاش. اما آنچه در نهايت تعيين مىكند چه كسى تاج قهرمانى بر سر مىگذارد، هم بخت و تصادف، و هم اين واقعيت است كه افراد در رقابت براى پيشىگرفتن از ديگران گاه ناچارند براى از ميدان بهدركردنِ رقيبانِ خطرناك، به قهرمانشدنِ بىربطترين آدم رضايت بدهند.داستان در چندين سطح و لايه روايت مىشود: در سطح روانشناسىِ اجتماعى (كسبوكارِ پرورشِ قهرمان)، جامعهشناسى (فرمانده، زير فشار افكار عمومى، حاضر است به پينهدوزِ فيلسوف تاج گل بدهد تا خودش زخمزبان نشنود و جماعت بگذارند رياستش را بكند)، و روانشناسىِ فردى (سقراط دست به تلاشى ناموفق براى فريب خويش مىزند، اما سرانجام درمىيابد كه زيانهاى حتمىِ اين كار بيش از عوايد احتمالى آن است: خوارشدن در چشم همسر بدخو اما خوشدل، در برابر چند دقيقه غريوِ تحسين مردمِ خوشخو اما بددل). سقراط را علم و فلسفه از افتادن در دام تزوير و ريا نجات نمىدهد؛ رودربايستى در برابر همسرش، و اين نگرانى كه از اين پس ناچار شود مدام نقش بازى كند و دستكم دو شخصيت داشته باشد، نجاتش مىدهد.توصيف صحنه نبردى كوتاه كه در مِه آغاز مىشود، در مِه پايان مىيابد و هيچ كس به درستى نمىداند واقعاً چه گذشت و چه كسى چه كرد اما مدتها براى آن جشن مىگيرند و در ستايش خويش كاغذ سياه مىكنند، در عين غرابت و مسخرگى، تصويرپردازىِ كمنظير و تكاندهندهاى است از نبرد و خونريزى، از غرايز اصيلِ انسانى (ترس و گريز) در برابر رفتارهاى مصنوعى و عاريتى (تهور و ستيز)، و از ميل طبيعى انسان به دورشدن از صحنههاى دردآور و پرهيز از اعمال عبث و تحميلى: سردار مىتواند از مهلكه دور بماند چون سوار است، اما نفرات پياده و مردم عادى براى تحمل منظره دهشتآور پرواز ميله آهنى (كه در قاموس قهرمانيگرى به آن نيزه مىگويند) به چنان مقادير عظيمى پياز احتياج دارند كه ممكن است در همة بازارِ ترهبار يافت نشود.
سقراط، پسر يك قابله، در بحثهايش قادر بود فكرهايى جالب را چنان معقول و به راحتى و با حركات بسيار پرشور سر و دست در دوستانش ايجاد كند كه گويى اين فكرها از خود آنها زاده شده است و نه، برخلاف ديگران، بچۀ حرامزاده به آنها قالب كند، و در ميان يونانيان نه تنها هوشمندترين بلكه يكى از شجاعترينها نيز به شمار مىآمد. وقتى در نوشتههاى افلاطون مىخوانيم چگونه سرانجام جام شوكرانى را كه مقامها به پاس خدماتى كه به همشهريانش كرده بود به دستش دادند با خونسردى و بىمحابا سر كشيد، شهرتش به شجاعت قابل توجيه مىنمايد. اما برخى ستايشگرانش لازم ديدهاند از شجاعت او در ميدان نبرد هم حرف بزنند. واقعيت اين است كه او در جنگ دليوم شركت داشت، البته به عنوان پياده نظام سبكاسلحه، چرا كه موقعيتش بهعنوان پينهدوز و درآمدش بهعنوان فيلسوف براى ورود به رستههاى ممتازتر و پرخرجتر قشون كفايت نمىكرد. با اين همه، همچنان كه حدس مىزنيد، شجاعتش به گونهاى خاص بود. صبح روز جنگ، سقراط خويشتن را براى كار خونالودى كه در پيش داشت به بهترين نحو ممكن مهيّا كرد، يعنى با جويدن پياز كه به نظر سربازها سبب افزايش شجاعت مىشود. شكّاكيت او در بسيارى حيطهها منجر به سادهلوحى در بسيارى عرصههاى ديگر مىگشت؛ مخالفِ گمانپردازى و طرفدار تجربة عملى بود و، بنابراين، به خدايان اعتقاد نداشت اما به پياز اعتقاد داشت. بدبختانه از اين بابت تأثيرى واقعى يا دستكم فورى احساس نكرد. بنابراين با دمغى همراه دستهاى شمشيرزن كه به ستون يك حركت مىكردند تا در مزرعهاى كه محصولش برداشت شده بود موضع بگيرند راه افتاد. پسرهاى آتنى از حومه شهر كه پشت سر و در جلو پرسهزنان حركت مىكردند به او گفتند سپرهاى زرّادخانه آتن براى آدمهاى چاقى مثل او كوچك است. خودش هم همين فكر را مىكرد اما به اين صورت كه اين سپرهاى كوچكِ مسخره براى پوشش نصف بدن آدمهاى چهارشانه هم كافى نيست. تبادل نظر بين نفر جلو و نفر عقب او بر سر سودى كه اسلحهسازهاى عمدهفروش از ساختن اين سپرهاى كوچك مىبرند با فرياد ”درازكش!“ قطع شد. همه روى تهساقهها به حالت درازكش درآمدند و يكى از فرماندهانْ سقراط را توبيخ كرد كه چرا مىخواسته روى سپرش بنشيند. از خود توبيخ آنقدر ناراحت نشد كه صداى پچپچوارِ فرمانده ناراحتش كرد. ظاهراً دشمن در همان نزديكى بود. در مِهِ شيرىِ صبحگاهى چيزى پيدا نبود. اما از صداى پا و تلقوتلق جنگافزار مىشد فهميد كه دشت پر از آدم است. سقراط با ناراحتىِ بسيار به ياد صحبت شب پيش با مرد جوان خوشبرورويى افتاد كه افسر سوارهنظام است و او را يك بار در جايى ملاقات كرده بود. مرد جوانِ از خودراضى توضيح داده بود: ”نقشه اصلى! پيادهنظام، گوشبهفرمان و آماده، صبر مىكند تا ضربه حمله دشمن را بگيرد. و در همين حين سوارهنظام در درّه پيش مىرود و از پشت به دشمن حمله مىكند.“ درّه بايد دست راست، آن دوردستها، در مه باشد. حتماً سواره نظام هم در حال پيشروى است. اين نقشه به نظر سقراط خوب رسيده بود، يا دستكم بد نرسيده بود. بالاخره هميشه نقشهاى مىكشند، بخصوص وقتى دشمن قوىتر باشد. اما خوب كه حساب كنيم، فقط بايد جنگيد، يعنى با شمشير لتوپار كرد. و پيشروى هم طبق نقشه نيست، صِرفاً بسته به اين است كه دشمن كجا راه بدهد. حالا، در اين سحرگاه خاكسترى، آن نقشه كلاً به نظر سقراط مزخرف مىرسيد. يعنى چه كه پياده نظام ضربه حمله دشمن را بگيرد؟ معمولاً آدم دلش مىخواهد از برابر حمله در برود، و حالا ناگهان جذبِ شدّتِ حمله هنر شده. بدى كار در اين است كه خود سردار جزو سوارهنظام است. براى آدم عادى تمام پيازى هم كه در بازار پيدا مىشود كافى نيست. و چقدر غيرطبيعى است كه آدم صبح به اين زودى به جاى درازكشيدن در رختخواب، اينجا وسط صحرا نشسته باشد، لااقل پنج من آهن با خودش حمل كند و يك كارد سلاّخى هم دستش باشد. دفاع از شهرى كه به آن حمله شده كاملاً بجاست، چون در غير اين صورت آدم بدجورى در مخمصه مىافتد، اما چرا به شهر حمله شده؟ چون كشتىدارها، مالكان تاكستانها و تاجرانِ بَرده در آسياى صغير چوب لاى چرخ ايرانيهاى كشتىدار، تاكدار و تاجرِ برده گذاشتهاند. چه دليل خوبى! ناگهان همه بلند شدند نشستند. در سمت چپ، از ميان مه صداى همهمهاى همراه با چكاچك فلز بلند شد و به سرعت همه جا را گرفت. دشمن حمله كرده بود. دسته به پا خاست. با چشمانى از حدقه بيرون زده به مهى كه در برابرشان بود خيره شدند. ده قدم آن طرفتر، مردى به زانو درآمد و چيزى نامفهوم براى توسل به خدايان بر زبان آورد. به نظر سقراط براى اين كار خيلى دير بود. ناگهان، انگار در پاسخ به استغاثه مرد، غريوى وحشتبار از سمت راست به گوش رسيد. فرياد كمكخواهى انگار تبديل به نعره جاندادن شد. سقراط ديد از درون مِه ميلهاى آهنى بيرون مىجهد. نيزه. و بعد هيكلهايى حجيم كه تشخيصشان در مه دشوار بود در جلو نمودار شدند: دشمن. سقراط با اين احساس قوى كه شايد زيادى صبر كرده باشد، با دستپاچگى چرخيد و روى پا بلند شد. زرهِ روى سينه و ساق پاهايش دستوپاگير بود. اينها به مراتب از سپر خطرناكتر بودند چون نمىشد دورشان انداخت. فيلسوف نفسزنان شروع به دويدن در ميان تهساقههاى خشك كرد. همه چيز بستگى به اين داشت كه خوب شروع كند. اگر فقط پسرهاى شجاع پشت سرش كمى جلو حمله را مىگرفتند كار درست مىشد. ناگهان دردى شديد حس كرد. پاشنه چپش چنان تير كشيد كه احساس كرد دردْ غيرقابل تحمل است. نالهاى كرد و بر زمين افتاد، اما فريادى ديگر كشيد و از جا پريد. با چشمانى وحشتزده به اطراف نگاه كرد و دريافت چه بر سرش آمده است. در محوطهاى پر از خار افتاده بود. در اطرافش بوتههايى كوتاه با خارهاى تيز بود. بايد خارى در پايش رفته باشد. با دقت و با چشمانى كه آب از آن جارى بود، دنبال جايى روى زمين گشت كه بتواند بنشيند. لنگانلنگان چند قدمى دايرهوار روى پاى سالمش برداشت و دوباره نشست. بايد فوراً خار را بيرون مىكشيد. با دقت به سر و صداى ميدان نبرد گوش فرا داد: صدا تا دور دست از هر دو طرف به گوش مىرسيد، گرچه درست در برابرش دستكم از چند صدقدمى مىآمد. صدا بهآهستگى اما بهيقين نزديك مىشد. سقراط نمىتوانست سندلش را از پا بيرون بياورد. خار از چرم ضخيم پاشنه گذشته بود و در عمق گوشت فرو رفته بود. چطور جرئت مىكنند به سربازانى كه قرار است از وطنشان در برابر دشمن دفاع كنند چنين كفشهاى نازكى بدهند؟ هر فشارى به سندل با دردى جانكاه همراه بود. شانههاى پهنِ مرد بيچاره فرو افتاد. حالا چه بايد كرد؟ چشمان غمزدهاش به شمشيرى كه در كنارش بود افتاد. فكرى به خاطرش رسيد كه از هر فكرى كه حين بحث به خاطرش خطور كرده بود دلپذيرتر بود. نمىتوانست از شمشير بهعنوان كارد استفاده كند؟ آن را برداشت. در همين لحظه صداى گامهايى سنگين شنيد. دستهاى كوچك وارد خارزار شده بود. خدايان را شكر كه خودى بودند! وقتى او را ديدند چند لحظه ايستادند. شنيد كه مىگويند ”پينهدوزه است.“ و به راهشان ادامه دادند. اما حالا سر و صدايى هم از سمت چپ به گوش مىرسيد. و بعد غريو فرمانى به زبانى بيگانه. ايرانيها! سقراط دوباره كوشيد روى پا، يعنى پاى راستش، بايستد. به شمشيرش تكيه داد، اما كمى كوتاه بود. و بعد، در سمت چپ، در محوطهاى بدون علف، دستهاى مرد را درگير نبرد ديد. صداى نالههايى عميق و صداى خفه برخورد آهن به آهن يا به چرم شنيد. با نااميدى روى پاى سالمش لنگانلنگان به عقب رفت. دوباره پاى زخمىاش را به زمين گذاشت و نالهاى كرد و به زمين افتاد. وقتى گروه جنگاورانكه زياد هم بزرگ نبود، شايد بيست يا سى نفربه چند قدمىاش رسيد، فيلسوف به پشت روى وسط بوتهها نشسته بود و با نااميدى به دشمن نگاه مىكرد. برايش امكان نداشت تكان بخورد. هر چيزى بهتر از اين بود كه دوباره درد را در پاشنه پايش حس كند. نمىدانست چه كند و ناگهان شروع به نعرهزدن كرد.اگر دقيقتر بگوييم، اين طور شد: صداى خودش را شنيد كه نعره مىزند. صداى خودش را شنيد كه از اعماق حنجره نعره مىكشد: ”آن جا، گردان سوم! حسابشان را برسيد بچهها!“ و همزمان متوجه شد كه شمشيرش را به دست گرفته است و دور سر مىچرخاند چون در بوتههاى مقابلش سربازى ايرانى نيزه در دست ايستاده بود. نيزه به كنارى پرت شد و مرد هم همراه آن از پا افتاد. و سقراط بار ديگر صداى خودش را شنيد كه نعره مىكشد: ”بچهها يك قدم هم عقب ننشينيد! خوب گيرشان آورديم! كراپولوس، گردان ششم را وارد كن! نولوس، به سمت چپ! هر كس يك قدم عقب بكشد تكهپارهاش مىكنم“! با شگفتى ديد كه دو نفر از خودىها كنارش ايستادهاند و با دهانى باز از وحشت به او نگاه مىكنند. با ملايمت گفت: ”فرياد بكشيد! محض خدا فرياد بكشيد!“ يكى از آنها دهانش از فرط وحشت از حركت بازمانده بود اما ديگرى شروع به فرياد زدن كرد. و ايرانىِ مقابل آنها با درد از جا برخاست و به داخل بوتهها گريخت. چند ده مردِ از نفسافتاده تلوتلوخوران از محوطه بىعلف بيرون آمدند. نعرهكشيدنها سبب شد ايرانيها در بروند. ترسيده بودند تله باشد. يكى از هموطنان سقراط از او كه همچنان روى زمين نشسته بود پرسيد: ”اينجا چه خبر است؟“ سقراط گفت: ”خبرى نيست. همين طور نايست با دهان باز به من نگاه كن. بهتر است بدوى و دستور بدهى تا نفهمند كه ما اينجا چند نفرى بيشتر نيستيم“. مرد با ترديد گفت: ”بهتر است عقبنشينى كنيم“. سقراط اعتراض كرد: ”حتى يك قدم! جازدى؟“ و از آنجا كه سرباز نه تنها به ترس بلكه به شانس هم نياز دارد، ناگهان از دور دست صداى واضح سم اسبها و فريادهايى شنيدند، آن هم به يونانى! همه دانستند كه ايرانيها چه شكست سنگينى خوردهاند و قلعوقمع شدهاند. كار جنگ يكسره شد. هنگامى كه آلسيبيادِس، سركرده سوارهنظام، به خارزار رسيد ديد گروهى از افراد پياده مردى تنومند را روى دست بلند كردهاند. دهنه اسبش را كشيد و سقراط را شناخت، و سربازها برايش تعريف كردند كه چگونه او با مقاومت جانانهاش سبب گشت خط مقدم كه متزلزل شده بود محكم بايستد. او را پيروزمندانه به محل گاريهاى تداركات رساندند، بهرغم اعتراضش سوار يكى از گاريهاى علوفه كردند و در ميان سربازانى خيس عرق كه با هيجان فرياد مىكشيدند به پايتخت بازگرداندند. سقراط را سرِ دست به خانۀ كوچكش رساندند. همسرش گزانتيپ برايش سوپ لوبيا تهيه ديد و در حالى كه با لپهاى پرباد به آتش اجاق فوت مىكرد گهگاه نگاهى به او مىانداخت. سقراط همچنان روى همان صندلىاى كه رفقا گذاشته بودندش نشسته بود. همسرش با سوءظن پرسيد: ”اين قضيۀ تو چيست؟“ سقراط زيرلبى گفت: ”چيزى نيست“. همسرش مىخواست بيشتر بداند: ”اين حرفها چيست كه دربارۀ كارهاى قهرمانانة تو مىزنند؟“ سقراط گفت: ”اغراق مىكنند. بويش كه درجه يك است“. زن با عصبانيت گفت: ”وقتى هنوز آتش روشن نشده سوپ چطور مىتواند بو بدهد؟ گمانم باز خودت را مسخره كردهاى. و فردا كه مىروم نان بخرم باز اسباب خنده مردمم“. ”هيچ هم خودم را مسخره نكردهام. جنگيدهام“. ”مست بودى؟“ ”نه. وقتى مىخواستند عقبنشينى كنند كارى كردم كه محكم بايستند“. آتش كه گرفت، زن از جا برخاست و گفت: ”تو خودت هم نمىتوانى محكم بايستى. آن ظرف نمك را از سر ميز به من بده“. سقراط به آهستگى و با تأمل گفت: ”نمىدانم بهتر است اصلاً چيزى بخورم يا نه. معدهام كمى ناراحت است.“ ”همان كه گفتم: تو مستى. پا شو كمى دور اتاق راه برو. زود خوب مىشوى“. بىلطفىِ زنْ سقراط را عصبانى كرد. اما در هيچ شرايطى حاضر نبود به او نشان بدهد كه قادر نيست پايش را روى زمين بگذارد. زنش در تشخيص اينكه چه چيزى براى سقراط اسباب بىاعتبارى است شامه تيزى داشت. و اگر روشن مىشد دليل اصلى پايدارىاش در جنگ چه بوده برايش اسبابِ بىاعتبارى بود. زن سرگرم اجاق و قابلمه بود و در ضمن كار، افكارش را هم براى او بر زبان مىآورد. ”ذرّهاى ترديد ندارم كه دوستان نازنينت باز هم برايت سوراخسنبهاى تدارك ديدند، خوب البته پشت جبهه نزديك محل پختن غذا. همهاش كلك است.“ سقراط با ناراحتى از پنجره كوچك به خيابان نگاه كرد و آدمهاى بسيارى را ديد كه فانوس سفيد در دست گردش مىكنند و پيروزى را جشن گرفتهاند. دوستان بزرگوارش چنان كارى نكردهاند، او هم با چنين كارى موافقت نمىكرد؛ دستكم نه اين طور علنى. گزانتيپ ادامه داد: ”يا فكر كردند كار درستى است كه يك پينهدوز در صف قشون راه برود؟ براى تو هيچ كارى نمىكنند. مىگويند پينهدوز است و بگذار پينهدوز بماند. وگرنه ما چطور مىتوانيم در دكان كثيفش به ديدنش برويم و ساعتها با او شِرّ و ور بگوييم، و بشنويم كه همه مىگويند: چه خيال كردهايد، ممكن است پينهدوز باشد، اما اين بزرگواران دُور تا دُورش مىنشينند دربارۀ فرسفه حرف مىزنند. يك مشت مزخرف!“ سقراط با خونسردى گفت: ”اسمش فلسفه است“. زن نگاهى خصمانه به او انداخت. ”اين قدر به من ايراد نگير. مىدانم كه درس نخواندهام. اگر خوانده بودم، تو كسى را نداشتى كه برايت لگن بياورد پايت را بشويى“. چهره سقراط در هم رفت و آرزو كرد زنش متوجه رو در همكشيدنش نشده باشد. به هيچ ترتيبى نبايد حرفى از پاشستن به ميان بيايد. خدايان را شكر كه زن دوباره به پرچانگى افتاده بود. ”خوب، اگر مست نبودى و برايت سوراخسنبهاى جور نكردند، پس بايد سلاّخى كرده باشى. دستهايت خونى هم شده؟ اگر من يك عنكبوت بكشم، جيغ مىزنى. نه اينكه باورم بشود واقعاً مثل يك مرد جنگيدهاى، ولى بايد حقّهاى زده باشى، يك كار زيرجُلى كرده باشى، وگرنه اينقدر بهبه و چهچه نمىكردند. غصّه نخور، دير يا زود مىفهمم“. سوپ آماده بود. بوى اشتهاآورى داشت. زن دستههاى قابلمه را با دامنش گرفت، آن را برداشت، روى ميز گذاشت و شروع كرد با ملاقه كشيدن از آن. سقراط با خودش فكر كرد كه بعد از همه اين حرفها شايد بهتر باشد اشتهايش باز شود. اما فكر اينكه براى چنين كارى بايد سر ميز برود مانع شد به اين فكر ادامه بدهد. اصلاً احساس راحتى نمىكرد. خوب مىدانست كه حرف نهايى هنوز زده نشده. طولى نمىكشد كه كلّى قضاياى ناراحتكننده اتفاق مىافتد. اين جورها هم نيست كه آدم سرنوشت جنگى با ايرانيها را تعيين كند و بگذارند براى خودش راحت باشد. در آن لحظه، در گرماگرم پيروزى، البته كسى به فكر مسبّب پيروزى نيست. حواس هركس دنبال اين است كه داد سخن بدهد و از خودش تعريف كند كه چه كارهاى مشعشعى انجام داده. اما فردا پسفردا كه ببيند فلان كس هم مدّعى است همه كارها را خودش كرده، در صدد برمىآيد سقراط را جلو بيندازد. به اين ترتيب، اگر پينهدوز بهعنوان قهرمان واقعى و اصلى معرفى شود، بسيارى از دُور خارج مىشوند. تحمل آلسيبيادِس را نداشتند. چه كِيفى داشت كه به او سركوفت بزنند: بله، تو جنگ را بردى اما پينهدوز بود كه جنگيد. و درد خار از هميشه بيشتر شد. اگر سندل را هرچه زودتر از پا بيرون نمىآورْد، ممكن بود چرك كند و خونش مسموم شود. بىآنكه حواسش باشد، به زنش گفت: ”اين قدر ملچ و ملوچ نكن.“ قاشق در نيمهراه دهان زن ماند: ”اين قدر چكار نكنم؟“ با دستپاچگى كوشيد زن را آرام كند: ”هيچ، حواسم فرسنگها دور از اينجا بود“. زن چنان از كوره در رفت كه از جا برخاست، قابلمه را روى اجاق كوبيد و از در خارج شد. نفسى به راحتى كشيد. خودش را با شتاب از صندلى بيرون كشيد، و در حالى كه با دلواپسى به دور و بر نگاه مىكرد روى يك پا به طرف نيمكتش در پشت صندلى پريد. وقتى زن برگشت تا روسرىاش را بردارد و از خانه بيرون برود، با سوءظن نگاهى به سقراط انداخت كه بىحركت روى نَنوى چرمى دراز كشيده بود. يك لحظه فكر كرد در كار اين شخص گيرى هست. فكر كرد از او بپرسد، چون به او تعلق خاطر داشت، اما فكرش را عوض كرد و با اخم از اتاق بيرون رفت تا همراه زن همسايه به تماشاى جشن و سرور مردم برود. سقراط آن شب بد خوابيد و صبح با دلشوره از خواب بيدار شد. سندل را از پا در آورده بود اما نتوانسته بود خار را بيرون بكشد. پايش بدجورى ورم كرده بود. زنش امروز صبح كمتر تندخويى مىكرد. شب پيش شنيده بود كه تمام شهر درباره شوهرش صحبت مىكنند. بايد اتفاقى افتاده باشد كه مردم اين طور تحت تأثير قرار گرفتهاند. اينكه شوهرش توانسته باشد جلو جنگجويان ايرانى را بگيرد اصلاً باوركردنى نبود. به خودش گفت از اين آدم بر نمىآيد. بله، اينكه با سؤالهايش نگذارد يك جمع حرفشان را بزنند و كارشان را بكنند خيلى خوب از او بر مىآيد. اما در ميدان جنگ، نه. پس چه اتفاقى افتاده بود؟ زن چنان مردّد بود كه شير بز را براى او به رختخواب برد. سقراط نكوشيد برخيزد. زن پرسيد: ”بيرون نمىروى؟“ سقراط زيرلبى غريد: ”حوصله ندارم“. اين طرز جوابدادن به سؤال متمدنانۀ همسر نبود، اما زن با خودش فكر كرد شايد دلش نمىخواهد مردم به او خيره شوند، و پاسخش را نشنيده گرفت. ديداركنندگان از صبح زود وارد شدند: چند مرد جوان، پسرانِ والدينِ مرفّه، كه معاشرانِ هميشگىاش بودند. با او مثل معلمشان رفتار مىكردند و حتى بعضى از آنها وقتى حرف مىزد يادداشت برمىداشتند، گويى سخنانش كاملاً خاص باشد. امروز فوراً به او گفتند كه شهرتش آتن را پر كرده است. اين روزى تاريخى براى فلسفه است (همسرش در اين مورد درست گفته بود: به نظر مردم هم اسمش فرسفه است). گفتند سقراط نشان داده كه متفكر بزرگ مىتواند در ميدان عمل هم مردى بزرگ باشد. سقراط بدون استهزاهاى هميشگى به حرفهايشان گوش داد. همچنان كه صحبت مىكردند، گويى از دوردستها، مثل غرش طوفان، غريو خندهها را مىشنيد، قهقهه تمام شهر، حتى از كشورى در دوردست، كه نزديك مىشد، جلوتر مىآمد و همهگير مىشد: رهگذران خيابان، تاجرها و سياستمداران در سر بازار، و پيشهوران در مغازههاى كوچكشان. ناگهان با قاطعيت گفت: ”سراسر مهمل است. من هيچ كارى نكردم“. همه به هم نگاه كردند و لبخند زدند. سپس يكى از آنها گفت: ”اين همان چيزى است كه ما هم گفتيم. مىدانستيم كه برخورد شما اين گونه خواهد بود. جلو ورزشگاه از اوسوپولوس پرسيديم اين قشقرق براى چيست؟ ده سال است كه سقراط بزرگترين كارهاى فكرى را انجام مىداده و كسى سرش را بلند نكرده نگاهى به او بيندازد. حالا در يك جنگ پيروز شده و تمام آتن دربارهاش صحبت مىكنند. گفتيم متوجه نيستيد كه اين چقدر شرمآور است؟“ سقراط هوم كرد. ”اما من اصلاً پيروز نشدم. من از خودم دفاع كردم چون به من حمله شد. من علاقهاى به اين جنگ نداشتم. من نه در تجارت اسلحه هستم و نه در آن منطقه تاكستان دارم. نمىدانم اصلاً براى چه جنگ مىكنند. ديدم وسط يك عده آدم معقول اهل حومه شهر هستم كه منافعى در جنگ ندارند، و درست همان كارى را كردم كه همه آنها كردند، دست بالا چند لحظه زودتر.“ همه مات و مبهوت ماندند. گفتند: ”همين است! ما هم همين را گفتيم. او كارى جز دفاع از خودش انجام نداد. اين نحوه پيروزى او در جنگ است. با اجازه شما به ورزشگاه برمىگرديم. ما بحث درباره اين موضوع را نيمهتمام گذاشتيم و فقط آمديم به شما صبح به خير بگوييم“. و غرق بحث با يكديگر رفتند. سقراط در حالى كه درازكش به آرنجش تكيه داده بود ساكت بر جا ماند و به سقف دودگرفته نگاه كرد. پيشبينىهاى يأسآورش درست از آب درآمده بود. زنش از گوشه اتاق به او نگاه مىكرد و بى حس و حال خاصى به وصلهكردن لباسهاى كهنه ادامه مىداد. ناگهان به نرمى پرسيد: ”خوب، پشت اين قصهها چيست؟“ سقراط حالتى گرفت كه انگار مىخواست شروع به حرفزدن كند. نگاهى از سر ترديد به زنش كرد. زنش موجودى بود مستهك، با سينههايى به صافىِ تخته و چشمانى غمگين. سقراط مىدانست كه مىتواند به او متّكى باشد. هنوز وقتى شاگردهايش مىگفتند ”چى، سقراط؟ همان پينهدوزِ رذلى كه خدايان را رد مىكند؟“ به دفاع از همسرش برمىخاست. براى او شوهرِ بهدرد خورى نبود، اما زنش شكايتى نمىكردجز نزد خود او. و عصرها كه سقراط از پيش شاگردان ثروتمندش با شكم گرسنه به خانه مىآمد هيچ گاه نبود كه تكهاى نان و قاتق روى طاقچه نباشد. با خودش فكر كرد آيا درست است كه همه چيز را به زنش بگويد. اما توجه داشت كه از چند وقت ديگر مردم، مثل آدمهاى صبح، به ديدنش خواهند آمد و درباره كارهاى قهرمانانهاش حرف خواهند زد و او ناچار خواهد بود يك مشت دروغ و چاخان سر هم كند و در حالى كه زنش هم مىشنود براى همه تعريف كند، و وقتى زنش حقيقت را بداند، او نمىتواند خودش را راضى به اين كار كند چون به زنش احترام مىگذارد. بنابراين كوتاه آمد و فقط گفت: ”سوپ لوبياى سردِ ديروزى باعث شده همه جا بو بگيرد“. زن فقط نگاه پرسوءظن ديگري به او انداخت. طبيعتاً در موقعيتى نبودند كه بتوانند غذا دور بريزند. فقط تلاش مىكرد موضوع را عوض كند. سوءظن زنش كه كار او در جايى عيب دارد افزايش يافت. چرا از جايش بلند نمىشود؟ هميشه دير از خواب بلند مىشود، اما دليلش فقط اين است كه دير مىخوابد. ديشب زود به رختخواب رفت. و امروز تمام شهر سرگرم جشنهاى پيروزىاند. تمام دكانهاى شهر تعطيل است. تعدادى از نفرات سوارهنظام كه به تعقيب دشمن رفته بودند ساعت پنج صبح برگشتند و صداى سم اسبهايشان شنيده مىشد. سقراط از جمعيتهاى پر جوش و خروش خوشش مىآمد. در چنين مواقعى از صبح تا شب اين طرف و آن طرف مىدويد و با همه سر صحبت باز مىكرد. پس چرا از جايش بلند نمىشود؟ آستانه در تاريك شد و چهار صاحبمنصب وارد شدند. هر چهارتا وسط اتاق ايستادند و يكى از آنها با لحنى رسمى اما بيش از حد احترامآميز گفت كه دستور دارند سقراط را تا آرِئوپاگوس اسكورت كنند. شخص فرمانده، آلسيبيادِس، پيشنهاد كرده كه به پاس كارهاى بزرگ نظامىاش از او تجليل شود. همهمهاى كه از بيرون به گوش مىرسيد نشان مىداد همسايهها در برابر خانه جمع شدهاند. سقراط احساس كرد سراسر بدنش عرق مىكند. مىدانست كه بايد از جا برخيزد و حتى اگر با آنها نمىرود، دستكم سر پا بايستد و حرفى محترمانه بزند و اين افراد را تا دم در بدرقه كند. و مىدانست كه قادر به برداشتن بيش از حداكثر دو قدم نيست. بعد آنها به پاهايش نگاه مىكنند و مىفهمند داستان از چه قرار است. و درست در همين لحظه و همين جا شليك خنده به آسمان بلند مىرسد. بنابراين، به جاى برخاستن، بيشتر در بالش سفتش فرو رفت و با بدخلقى گفت: ”من تجليل لازم ندارم. به مردم در آرِئوپاگوس بگوييد ساعت يازده با دوستانم قرار دارم يك مسئله فلسفىِ مورد علاقهمان را حل و فصل كنيم. بنابراين متأسفم كه نمىتوانم بيايم. من اصلاً براى امور عمومى نامناسبم و خيلى هم خستهام.“ قسمت دوم را براى اين گفت كه از وسط كشيدن پاى فلسفه دلخور بود و قسمت اول را براى اينكه اميدوار بود بىادبى آسانترين راه خلاص شدن از دست آنها باشد. صاحبمنصبها يقيناً زبان او را فهميدند. روى پاشنه چرخيدند و در حالى كه پاى آدمهايى را كه بيرون ايستاده بودند لگد مىكردند رفتند. زنش با عصبانيت گفت: ”يكى از همين روزها يادت مىدهند كه با صاحبمنصبها مؤدب باشى“ و به مطبخ رفت. سقراط صبر كرد تا همسرش خارج شود. سپس پيكر سنگينش را در بستر چرخاند، لبه تخت نشست و در حالى كه يك چشمش به در بود در نهايت احتياط كوشيد پاى مجروح را بر زمين بگذارد. بيهوده بود. خيس غرق دوباره به پشت دراز كشيد. نيم ساعتى گذشت. كتابى برداشت و شروع به خواندن كرد. تا وقتى پايش را تكان نمىداد احساسى نمىكرد. سپس دوستش آنيستنس وارد شد. بالاپوش سنگينش را از تن در نياورد، پاى نيمكت ايستاد، سرفهاى زورى كرد و همچنان كه به سقراط نگاه مىكرد تهريش روى گردنش را خاراند. ”هنوز در رختخوابى؟ فكر مىكردم فقط گزانتيپ در خانه باشد. مخصوصاً از جا بلند شدم كه جوياى حال تو بشوم. سرماى بدى خورده بودم و براى همين بود كه ديروز نتوانستم بيايم“. سقراط با لحنى مقطع گفت: ”بنشين“. آنيستنس از گوشه اتاق صندلىاى برداشت و كنار دوستش نشست. ”امشب درسهايم را شروع مىكنم. ديگر دليلى براى ادامه وقفه وجود ندارد“. ”نه ندارد“. ”البته از خودم مىپرسيدم آيا كسى مىآيد يا نه. امروز روز ضيافتهاى بزرگ است. اما در راه به فايستون برخوردم و وقتى به او گفتم امشب درس جبر دارم، خوشحال شد. گفتم مىتواند با كلاهخود بيايد. پروتاگوراس و ديگر وقتى بفهمند در شب بعد از جنگ درس جبر در خانه آنيستنس ادامه داشته از عصبانيت ديوانه مىشوند.“ سقراط با كف دست به ديوار كه كمى شكم داده بود مىزد تا نَنويى را كه در آن خوابيده بود به آرامى تكان دهد. با چشمانى از حدقه بيرونزده به دوستش خيره شده بود. ”كس ديگرى را هم ديدى؟“ ”كلّى آدم“. سقراط با دمغى به سقف خيره شد. آيا بايد سير تا پياز را براى آنيستنس تعريف كند؟ از ناحيه او خاطرش جمع بود. خودش براى درسدادن پول نمىگرفت و بنابراين رقيب آنيستنس نبود. شايد بهتر بود موضوع دشوار را با او در ميان بگذارد. آنيستنس با چشمان كوچك ريز و سرزندهاش با كنجكاوى به دوستش نگاه كرد و گفت: ”گورگيوس راه افتاده به همه مىگويد كه تو بايد در حال فرار بوده باشى و در شلوغپلوغى، راه را اشتباهى رفته باشى، يعنى مثلاً به جلو. چندتا از بچههاى حسابىتر مىخواستند جـِـرَش بدهند“. سقراط هيچ خوشش نيامد و با تعجب به او نگاه كرد. با دلخورى گفت: ”مزخرف است.“ يك لحظه فكر كرد اگر دستش را رو كند چه حربهاى به دست مخالفانش مىدهد. شب گذشته، نزديك صبح، با خودش فكر كرد آيا مىتواند وانمود كند تمام قضيه آزمايش بوده و بگويد مىخواسته ببيند آدمها تا چه حد سادهلوحاند: 'بيست سال است كه در كوى و برزن درس صلحدوستى دادهام، و يك شايعه كافى بود تا شاگردانم مرا به جاى آدمى اهل دعوا بگيرند` و غيره و غيره. اما با اين حساب نبايد در جنگ برنده شده باشند. اين آشكارا لحظهاى ناخوشايند براى صلحطلبى بود. پس از يك شكست حتى آدمهاى عاشق كشتوكشتار هم مدتى صلحطلب مىشوند؛ بعد از پيروزى، حتى توسرىخورها هم جنگ را، دستكم تا مدتى، تأييد مىكنند، تا وقتى كه متوجه شوند پيروزى يا شكست به حال آنها چندان تفاوتى نمىكند. نه، در اين اوضاع و احوال، صلحطلبى خريدار ندارد. از خيابان صداى پاى اسب به گوش رسيد. سواران در برابر خانه ايستادند و آلسيبيادِس با گامهاى شمرده وارد شد. با سرحالى گفت: ”صبح بخير، آنيستنس. كار و بار فلسفه چطور است؟ سقراط، در آرِئوپاگوس بر سر جوابى كه تو دادهاى سر و صدا شده. از باب مزاح، پيشنهادم را عوض كردم و گفتم به جاى دادنِ حلقه گل، به تو پنجاه تازيانه بزنند. البته اين ناراحتشان كرد چون درست همين احساس را دارند. اما مىدانى كه بايد بيايى. ما با هم مىرويم، پياده“. سقراط آهى كشيد. روابطش با آلسيبيادِسِ جوان خيلى خوب بود. اغلب با هم مِى زده بودند. لطف كرده بود كه به او سر مىزد. يقيناً او هم دلش نمىخواست مردمى را كه در آرِئوپاگوس جمع شده بودند برنجاند. و خود همين نيّت شريف در خور هر حمايتى بود. آلسيبيادِس خنديد و صندلىاى پيش كشيد. پيش از آنكه بنشيند، با احترام به گزانتيپ كه در آستانه مطبخ ايستاده بود و دستش را با دامنش خشك مىكرد سرش را خم كرد. با اندكى كمحوصلگى گفت: ”شما فلاسفه آدمهاى جالبى هستيد. مىدانم ممكن است متأسف باشى كه به ما كمك كردهاى جنگ را ببريم. مىتوانم بگويم آنيستنس زير گوشَت خوانده كه دليلى براى اين كار وجود نداشت.“ آنيستنس با شتاب گفت: ”ما دربارۀ جبر صحبت مىكرديم“ و باز سرفه كرد. آلسيبيادِس نيشخندى زد. ”حدس مىزدم. محض خدا درباره اين موضوع بگومگو نكنيم. به نظر من كه شجاعت محض بود. حالا تو بگو مهم نبود؛ اما يك تاج گل هم چه اهميتى دارد؟ دندان روى جگر بگذار و تن بده، پيرمرد. زود تمام مىشود و اذيتت هم نمىكند. بعد هم مىرويم پيالهاى مىزنيم.“. و با دقت به هيكل قوىِ تنومندى كه حالا تندتند در نَنو تاب مىخورد نگاه كرد. سقراط به سرعت فكر مىكرد. حالا چيزى به فكرش رسيده بود. مىتوانست بگويد ديشب يا امروز صبح پايش پيچ خورده؛ مثلاً وقتى او را از روى شانهشان زمين مىگذاشتند. اين قصه حتى نتيجهاى اخلاقى داشت: نشان مىدهد كه تجليل همشهريان چه آسان مىتواند مايه درد و رنج شود. سقراط از تكاندادنِ نَنو دست برداشت و به جلو خم شد و صاف نشست؛ بازوى چپش را كه برهنه بود با دست راست مالش داد و با تأنى گفت: ”ماجرا از اين قرار بود. پاى من“ . . . تا آمد حرف بزند چشمش كه دو دو مىزد ــــ چون اين اولين دروغ واقعىاى بود كه در اين جريان مىگفت؛ تاكنون فقط سكوت كرده بود ــــ به گزانتيپ در آستانه مطبخ افتاد. حرف در دهان سقراط گم شد. ناگهان تصميم گرفت قصّه را كنار بگذارد. پايش پيچ نخورده بود. نَنو از حركت ايستاد. تمام نيرويش را جمع كرد و با صدايى كاملاً متفاوت گفت: ”گوش كن، آلسيبيادِس. در اين قضيّه جاى حرف زدن از دلاورى نيست. وقتى جنگ شروع شد، يعنى وقتى من چشمم به اولين ايرانى افتاد، پا به فرار گذاشتم، و آن هم در جهت صحيحيعنى به عقب. اما خارزارى در آنجا بود. خارى در پايم رفت و نتوانستم ادامه بدهم. بعد مثل ديوانهها شمشير را دور سرم چرخاندم و نزديك بود چندتا از سربازهاى خودى را لتوپار كنم. از فرط نااميدى با فرياد چيزهايى درباره دستههاى خودى سر هم كردم تا ايرانيها خيال كنند چنين دستههايى وجود دارد، و البته بىخود بود چون ايرانيها زبان يونانى نمىدانند. در همين موقع، خود آنها هم انگار كمى عصبى بودند. به نظرم قادر به تحمل سر و صدا در چنان شدتى نبودند، اما بالاخره براى پيشروى بايد اين نعرهها را تحمل مىكردند. لحظهاى درماندند و در همين جا بود كه سوارهنظام ما سر رسيد. همين.“ اتاق چند لحظه در سكوت فرو رفت. آلسيبيادِس بىآنكه پلك بزند به او نگاه مىكرد. آنيستنس دستش را جلو دهانش گرفته بود و اين بار راستىراستى سرفه مىكرد. از درگاه مطبخ، جايى كه گزانتيپ ايستاده بود، شليك خنده به هوا خاست. سپس آنيستنس با لحنى خشك گفت: ”و البته نمىتوانستى با پاى لنگ از پلههاى آرئوپاگوس بالا بروى تا تاج گل روى سرت بگذارند. قابل فهم است“. آلسيبيادِس به پشتى صندلى تكيه داد و با نگاهى نافذ به فيلسوف خيره شد. نه سقراط و نه آنتيستنس به او نگاه نمىكردند. دوباره به جلو خم شد و يك زانويش را با دست گرفت. صورت باريكِ پسرانهاش كمى در هم رفت اما چيزى از افكار و احساساتش را بروز نداد. پرسيد: ”چرا نگفتى زخم ديگرى برداشتهاى؟“ سقراط رك و راست گفت: ”چون در پايم بود كه خار رفته بود.“ آلسيبيادِس گفت: ”كه اين طور. “ سريع برخاست و به كنار بستر رفت. ”متأسفم كه تاج گل را با خودم نياوردم. دادم پيشخدمتم نگهش دارد. و گرنه مىگذاشتمش پيشت بماند. تو به اندازۀ كافى شجاع هستى، حرفم را باور كن. كسى را نمىشناسم كه در موقعيت تو داستانى كه تو گفتى بگويد “. و با شتاب از در بيرون رفت. گزانتيپ بعداً كه پاى سقراط را مىشست و خار را بيرون مىكشيد به تندى گفت: ”ممكن بود خونت را مسموم كند“. فيلسوف گفت: ”و حتى بدتر“. ترجمه از انگليسى: م. ق. ٭ شمارۀ دوازدهم، دي 1380
(نقل از سایتی که نام اش را فراموش کرده ام. اما جهت حفظ حقوق مترجم ایمیل ایشان را در اختیار خوانندگان قرار می دهم. mGhaed@lawhmag.com)
برتولت برشت (1956 ـ 1898) در داستان كوتاه سقراطِ مجروح ديدگاه و نظرهاى هميشگىاش را دنبال مىكند: جنگ چيزى جز نوعى كسب و كار در خدمت مصالح عدّهاى خاص نيست؛ قهرمانبودن هم شغلى است مانند همه مشاغل ديگر ـــ نجاّر، پينهدوز، قابله، نانوا، رياضيدان ــــ كه چون براى خدمات آنها تقاضا وجود دارد لاجرم عَرضهاى نيز در كار خواهد بود. به نظر برشت، پيروزى در ميدان نبرد به همان اندازه به شجاعت فرد بستگى دارد كه به تأثير عواملى از قبيل جويدن پياز در افزايشِ دلاورىاش. اما آنچه در نهايت تعيين مىكند چه كسى تاج قهرمانى بر سر مىگذارد، هم بخت و تصادف، و هم اين واقعيت است كه افراد در رقابت براى پيشىگرفتن از ديگران گاه ناچارند براى از ميدان بهدركردنِ رقيبانِ خطرناك، به قهرمانشدنِ بىربطترين آدم رضايت بدهند.داستان در چندين سطح و لايه روايت مىشود: در سطح روانشناسىِ اجتماعى (كسبوكارِ پرورشِ قهرمان)، جامعهشناسى (فرمانده، زير فشار افكار عمومى، حاضر است به پينهدوزِ فيلسوف تاج گل بدهد تا خودش زخمزبان نشنود و جماعت بگذارند رياستش را بكند)، و روانشناسىِ فردى (سقراط دست به تلاشى ناموفق براى فريب خويش مىزند، اما سرانجام درمىيابد كه زيانهاى حتمىِ اين كار بيش از عوايد احتمالى آن است: خوارشدن در چشم همسر بدخو اما خوشدل، در برابر چند دقيقه غريوِ تحسين مردمِ خوشخو اما بددل). سقراط را علم و فلسفه از افتادن در دام تزوير و ريا نجات نمىدهد؛ رودربايستى در برابر همسرش، و اين نگرانى كه از اين پس ناچار شود مدام نقش بازى كند و دستكم دو شخصيت داشته باشد، نجاتش مىدهد.توصيف صحنه نبردى كوتاه كه در مِه آغاز مىشود، در مِه پايان مىيابد و هيچ كس به درستى نمىداند واقعاً چه گذشت و چه كسى چه كرد اما مدتها براى آن جشن مىگيرند و در ستايش خويش كاغذ سياه مىكنند، در عين غرابت و مسخرگى، تصويرپردازىِ كمنظير و تكاندهندهاى است از نبرد و خونريزى، از غرايز اصيلِ انسانى (ترس و گريز) در برابر رفتارهاى مصنوعى و عاريتى (تهور و ستيز)، و از ميل طبيعى انسان به دورشدن از صحنههاى دردآور و پرهيز از اعمال عبث و تحميلى: سردار مىتواند از مهلكه دور بماند چون سوار است، اما نفرات پياده و مردم عادى براى تحمل منظره دهشتآور پرواز ميله آهنى (كه در قاموس قهرمانيگرى به آن نيزه مىگويند) به چنان مقادير عظيمى پياز احتياج دارند كه ممكن است در همة بازارِ ترهبار يافت نشود.
سقراط، پسر يك قابله، در بحثهايش قادر بود فكرهايى جالب را چنان معقول و به راحتى و با حركات بسيار پرشور سر و دست در دوستانش ايجاد كند كه گويى اين فكرها از خود آنها زاده شده است و نه، برخلاف ديگران، بچۀ حرامزاده به آنها قالب كند، و در ميان يونانيان نه تنها هوشمندترين بلكه يكى از شجاعترينها نيز به شمار مىآمد. وقتى در نوشتههاى افلاطون مىخوانيم چگونه سرانجام جام شوكرانى را كه مقامها به پاس خدماتى كه به همشهريانش كرده بود به دستش دادند با خونسردى و بىمحابا سر كشيد، شهرتش به شجاعت قابل توجيه مىنمايد. اما برخى ستايشگرانش لازم ديدهاند از شجاعت او در ميدان نبرد هم حرف بزنند. واقعيت اين است كه او در جنگ دليوم شركت داشت، البته به عنوان پياده نظام سبكاسلحه، چرا كه موقعيتش بهعنوان پينهدوز و درآمدش بهعنوان فيلسوف براى ورود به رستههاى ممتازتر و پرخرجتر قشون كفايت نمىكرد. با اين همه، همچنان كه حدس مىزنيد، شجاعتش به گونهاى خاص بود. صبح روز جنگ، سقراط خويشتن را براى كار خونالودى كه در پيش داشت به بهترين نحو ممكن مهيّا كرد، يعنى با جويدن پياز كه به نظر سربازها سبب افزايش شجاعت مىشود. شكّاكيت او در بسيارى حيطهها منجر به سادهلوحى در بسيارى عرصههاى ديگر مىگشت؛ مخالفِ گمانپردازى و طرفدار تجربة عملى بود و، بنابراين، به خدايان اعتقاد نداشت اما به پياز اعتقاد داشت. بدبختانه از اين بابت تأثيرى واقعى يا دستكم فورى احساس نكرد. بنابراين با دمغى همراه دستهاى شمشيرزن كه به ستون يك حركت مىكردند تا در مزرعهاى كه محصولش برداشت شده بود موضع بگيرند راه افتاد. پسرهاى آتنى از حومه شهر كه پشت سر و در جلو پرسهزنان حركت مىكردند به او گفتند سپرهاى زرّادخانه آتن براى آدمهاى چاقى مثل او كوچك است. خودش هم همين فكر را مىكرد اما به اين صورت كه اين سپرهاى كوچكِ مسخره براى پوشش نصف بدن آدمهاى چهارشانه هم كافى نيست. تبادل نظر بين نفر جلو و نفر عقب او بر سر سودى كه اسلحهسازهاى عمدهفروش از ساختن اين سپرهاى كوچك مىبرند با فرياد ”درازكش!“ قطع شد. همه روى تهساقهها به حالت درازكش درآمدند و يكى از فرماندهانْ سقراط را توبيخ كرد كه چرا مىخواسته روى سپرش بنشيند. از خود توبيخ آنقدر ناراحت نشد كه صداى پچپچوارِ فرمانده ناراحتش كرد. ظاهراً دشمن در همان نزديكى بود. در مِهِ شيرىِ صبحگاهى چيزى پيدا نبود. اما از صداى پا و تلقوتلق جنگافزار مىشد فهميد كه دشت پر از آدم است. سقراط با ناراحتىِ بسيار به ياد صحبت شب پيش با مرد جوان خوشبرورويى افتاد كه افسر سوارهنظام است و او را يك بار در جايى ملاقات كرده بود. مرد جوانِ از خودراضى توضيح داده بود: ”نقشه اصلى! پيادهنظام، گوشبهفرمان و آماده، صبر مىكند تا ضربه حمله دشمن را بگيرد. و در همين حين سوارهنظام در درّه پيش مىرود و از پشت به دشمن حمله مىكند.“ درّه بايد دست راست، آن دوردستها، در مه باشد. حتماً سواره نظام هم در حال پيشروى است. اين نقشه به نظر سقراط خوب رسيده بود، يا دستكم بد نرسيده بود. بالاخره هميشه نقشهاى مىكشند، بخصوص وقتى دشمن قوىتر باشد. اما خوب كه حساب كنيم، فقط بايد جنگيد، يعنى با شمشير لتوپار كرد. و پيشروى هم طبق نقشه نيست، صِرفاً بسته به اين است كه دشمن كجا راه بدهد. حالا، در اين سحرگاه خاكسترى، آن نقشه كلاً به نظر سقراط مزخرف مىرسيد. يعنى چه كه پياده نظام ضربه حمله دشمن را بگيرد؟ معمولاً آدم دلش مىخواهد از برابر حمله در برود، و حالا ناگهان جذبِ شدّتِ حمله هنر شده. بدى كار در اين است كه خود سردار جزو سوارهنظام است. براى آدم عادى تمام پيازى هم كه در بازار پيدا مىشود كافى نيست. و چقدر غيرطبيعى است كه آدم صبح به اين زودى به جاى درازكشيدن در رختخواب، اينجا وسط صحرا نشسته باشد، لااقل پنج من آهن با خودش حمل كند و يك كارد سلاّخى هم دستش باشد. دفاع از شهرى كه به آن حمله شده كاملاً بجاست، چون در غير اين صورت آدم بدجورى در مخمصه مىافتد، اما چرا به شهر حمله شده؟ چون كشتىدارها، مالكان تاكستانها و تاجرانِ بَرده در آسياى صغير چوب لاى چرخ ايرانيهاى كشتىدار، تاكدار و تاجرِ برده گذاشتهاند. چه دليل خوبى! ناگهان همه بلند شدند نشستند. در سمت چپ، از ميان مه صداى همهمهاى همراه با چكاچك فلز بلند شد و به سرعت همه جا را گرفت. دشمن حمله كرده بود. دسته به پا خاست. با چشمانى از حدقه بيرون زده به مهى كه در برابرشان بود خيره شدند. ده قدم آن طرفتر، مردى به زانو درآمد و چيزى نامفهوم براى توسل به خدايان بر زبان آورد. به نظر سقراط براى اين كار خيلى دير بود. ناگهان، انگار در پاسخ به استغاثه مرد، غريوى وحشتبار از سمت راست به گوش رسيد. فرياد كمكخواهى انگار تبديل به نعره جاندادن شد. سقراط ديد از درون مِه ميلهاى آهنى بيرون مىجهد. نيزه. و بعد هيكلهايى حجيم كه تشخيصشان در مه دشوار بود در جلو نمودار شدند: دشمن. سقراط با اين احساس قوى كه شايد زيادى صبر كرده باشد، با دستپاچگى چرخيد و روى پا بلند شد. زرهِ روى سينه و ساق پاهايش دستوپاگير بود. اينها به مراتب از سپر خطرناكتر بودند چون نمىشد دورشان انداخت. فيلسوف نفسزنان شروع به دويدن در ميان تهساقههاى خشك كرد. همه چيز بستگى به اين داشت كه خوب شروع كند. اگر فقط پسرهاى شجاع پشت سرش كمى جلو حمله را مىگرفتند كار درست مىشد. ناگهان دردى شديد حس كرد. پاشنه چپش چنان تير كشيد كه احساس كرد دردْ غيرقابل تحمل است. نالهاى كرد و بر زمين افتاد، اما فريادى ديگر كشيد و از جا پريد. با چشمانى وحشتزده به اطراف نگاه كرد و دريافت چه بر سرش آمده است. در محوطهاى پر از خار افتاده بود. در اطرافش بوتههايى كوتاه با خارهاى تيز بود. بايد خارى در پايش رفته باشد. با دقت و با چشمانى كه آب از آن جارى بود، دنبال جايى روى زمين گشت كه بتواند بنشيند. لنگانلنگان چند قدمى دايرهوار روى پاى سالمش برداشت و دوباره نشست. بايد فوراً خار را بيرون مىكشيد. با دقت به سر و صداى ميدان نبرد گوش فرا داد: صدا تا دور دست از هر دو طرف به گوش مىرسيد، گرچه درست در برابرش دستكم از چند صدقدمى مىآمد. صدا بهآهستگى اما بهيقين نزديك مىشد. سقراط نمىتوانست سندلش را از پا بيرون بياورد. خار از چرم ضخيم پاشنه گذشته بود و در عمق گوشت فرو رفته بود. چطور جرئت مىكنند به سربازانى كه قرار است از وطنشان در برابر دشمن دفاع كنند چنين كفشهاى نازكى بدهند؟ هر فشارى به سندل با دردى جانكاه همراه بود. شانههاى پهنِ مرد بيچاره فرو افتاد. حالا چه بايد كرد؟ چشمان غمزدهاش به شمشيرى كه در كنارش بود افتاد. فكرى به خاطرش رسيد كه از هر فكرى كه حين بحث به خاطرش خطور كرده بود دلپذيرتر بود. نمىتوانست از شمشير بهعنوان كارد استفاده كند؟ آن را برداشت. در همين لحظه صداى گامهايى سنگين شنيد. دستهاى كوچك وارد خارزار شده بود. خدايان را شكر كه خودى بودند! وقتى او را ديدند چند لحظه ايستادند. شنيد كه مىگويند ”پينهدوزه است.“ و به راهشان ادامه دادند. اما حالا سر و صدايى هم از سمت چپ به گوش مىرسيد. و بعد غريو فرمانى به زبانى بيگانه. ايرانيها! سقراط دوباره كوشيد روى پا، يعنى پاى راستش، بايستد. به شمشيرش تكيه داد، اما كمى كوتاه بود. و بعد، در سمت چپ، در محوطهاى بدون علف، دستهاى مرد را درگير نبرد ديد. صداى نالههايى عميق و صداى خفه برخورد آهن به آهن يا به چرم شنيد. با نااميدى روى پاى سالمش لنگانلنگان به عقب رفت. دوباره پاى زخمىاش را به زمين گذاشت و نالهاى كرد و به زمين افتاد. وقتى گروه جنگاورانكه زياد هم بزرگ نبود، شايد بيست يا سى نفربه چند قدمىاش رسيد، فيلسوف به پشت روى وسط بوتهها نشسته بود و با نااميدى به دشمن نگاه مىكرد. برايش امكان نداشت تكان بخورد. هر چيزى بهتر از اين بود كه دوباره درد را در پاشنه پايش حس كند. نمىدانست چه كند و ناگهان شروع به نعرهزدن كرد.اگر دقيقتر بگوييم، اين طور شد: صداى خودش را شنيد كه نعره مىزند. صداى خودش را شنيد كه از اعماق حنجره نعره مىكشد: ”آن جا، گردان سوم! حسابشان را برسيد بچهها!“ و همزمان متوجه شد كه شمشيرش را به دست گرفته است و دور سر مىچرخاند چون در بوتههاى مقابلش سربازى ايرانى نيزه در دست ايستاده بود. نيزه به كنارى پرت شد و مرد هم همراه آن از پا افتاد. و سقراط بار ديگر صداى خودش را شنيد كه نعره مىكشد: ”بچهها يك قدم هم عقب ننشينيد! خوب گيرشان آورديم! كراپولوس، گردان ششم را وارد كن! نولوس، به سمت چپ! هر كس يك قدم عقب بكشد تكهپارهاش مىكنم“! با شگفتى ديد كه دو نفر از خودىها كنارش ايستادهاند و با دهانى باز از وحشت به او نگاه مىكنند. با ملايمت گفت: ”فرياد بكشيد! محض خدا فرياد بكشيد!“ يكى از آنها دهانش از فرط وحشت از حركت بازمانده بود اما ديگرى شروع به فرياد زدن كرد. و ايرانىِ مقابل آنها با درد از جا برخاست و به داخل بوتهها گريخت. چند ده مردِ از نفسافتاده تلوتلوخوران از محوطه بىعلف بيرون آمدند. نعرهكشيدنها سبب شد ايرانيها در بروند. ترسيده بودند تله باشد. يكى از هموطنان سقراط از او كه همچنان روى زمين نشسته بود پرسيد: ”اينجا چه خبر است؟“ سقراط گفت: ”خبرى نيست. همين طور نايست با دهان باز به من نگاه كن. بهتر است بدوى و دستور بدهى تا نفهمند كه ما اينجا چند نفرى بيشتر نيستيم“. مرد با ترديد گفت: ”بهتر است عقبنشينى كنيم“. سقراط اعتراض كرد: ”حتى يك قدم! جازدى؟“ و از آنجا كه سرباز نه تنها به ترس بلكه به شانس هم نياز دارد، ناگهان از دور دست صداى واضح سم اسبها و فريادهايى شنيدند، آن هم به يونانى! همه دانستند كه ايرانيها چه شكست سنگينى خوردهاند و قلعوقمع شدهاند. كار جنگ يكسره شد. هنگامى كه آلسيبيادِس، سركرده سوارهنظام، به خارزار رسيد ديد گروهى از افراد پياده مردى تنومند را روى دست بلند كردهاند. دهنه اسبش را كشيد و سقراط را شناخت، و سربازها برايش تعريف كردند كه چگونه او با مقاومت جانانهاش سبب گشت خط مقدم كه متزلزل شده بود محكم بايستد. او را پيروزمندانه به محل گاريهاى تداركات رساندند، بهرغم اعتراضش سوار يكى از گاريهاى علوفه كردند و در ميان سربازانى خيس عرق كه با هيجان فرياد مىكشيدند به پايتخت بازگرداندند. سقراط را سرِ دست به خانۀ كوچكش رساندند. همسرش گزانتيپ برايش سوپ لوبيا تهيه ديد و در حالى كه با لپهاى پرباد به آتش اجاق فوت مىكرد گهگاه نگاهى به او مىانداخت. سقراط همچنان روى همان صندلىاى كه رفقا گذاشته بودندش نشسته بود. همسرش با سوءظن پرسيد: ”اين قضيۀ تو چيست؟“ سقراط زيرلبى گفت: ”چيزى نيست“. همسرش مىخواست بيشتر بداند: ”اين حرفها چيست كه دربارۀ كارهاى قهرمانانة تو مىزنند؟“ سقراط گفت: ”اغراق مىكنند. بويش كه درجه يك است“. زن با عصبانيت گفت: ”وقتى هنوز آتش روشن نشده سوپ چطور مىتواند بو بدهد؟ گمانم باز خودت را مسخره كردهاى. و فردا كه مىروم نان بخرم باز اسباب خنده مردمم“. ”هيچ هم خودم را مسخره نكردهام. جنگيدهام“. ”مست بودى؟“ ”نه. وقتى مىخواستند عقبنشينى كنند كارى كردم كه محكم بايستند“. آتش كه گرفت، زن از جا برخاست و گفت: ”تو خودت هم نمىتوانى محكم بايستى. آن ظرف نمك را از سر ميز به من بده“. سقراط به آهستگى و با تأمل گفت: ”نمىدانم بهتر است اصلاً چيزى بخورم يا نه. معدهام كمى ناراحت است.“ ”همان كه گفتم: تو مستى. پا شو كمى دور اتاق راه برو. زود خوب مىشوى“. بىلطفىِ زنْ سقراط را عصبانى كرد. اما در هيچ شرايطى حاضر نبود به او نشان بدهد كه قادر نيست پايش را روى زمين بگذارد. زنش در تشخيص اينكه چه چيزى براى سقراط اسباب بىاعتبارى است شامه تيزى داشت. و اگر روشن مىشد دليل اصلى پايدارىاش در جنگ چه بوده برايش اسبابِ بىاعتبارى بود. زن سرگرم اجاق و قابلمه بود و در ضمن كار، افكارش را هم براى او بر زبان مىآورد. ”ذرّهاى ترديد ندارم كه دوستان نازنينت باز هم برايت سوراخسنبهاى تدارك ديدند، خوب البته پشت جبهه نزديك محل پختن غذا. همهاش كلك است.“ سقراط با ناراحتى از پنجره كوچك به خيابان نگاه كرد و آدمهاى بسيارى را ديد كه فانوس سفيد در دست گردش مىكنند و پيروزى را جشن گرفتهاند. دوستان بزرگوارش چنان كارى نكردهاند، او هم با چنين كارى موافقت نمىكرد؛ دستكم نه اين طور علنى. گزانتيپ ادامه داد: ”يا فكر كردند كار درستى است كه يك پينهدوز در صف قشون راه برود؟ براى تو هيچ كارى نمىكنند. مىگويند پينهدوز است و بگذار پينهدوز بماند. وگرنه ما چطور مىتوانيم در دكان كثيفش به ديدنش برويم و ساعتها با او شِرّ و ور بگوييم، و بشنويم كه همه مىگويند: چه خيال كردهايد، ممكن است پينهدوز باشد، اما اين بزرگواران دُور تا دُورش مىنشينند دربارۀ فرسفه حرف مىزنند. يك مشت مزخرف!“ سقراط با خونسردى گفت: ”اسمش فلسفه است“. زن نگاهى خصمانه به او انداخت. ”اين قدر به من ايراد نگير. مىدانم كه درس نخواندهام. اگر خوانده بودم، تو كسى را نداشتى كه برايت لگن بياورد پايت را بشويى“. چهره سقراط در هم رفت و آرزو كرد زنش متوجه رو در همكشيدنش نشده باشد. به هيچ ترتيبى نبايد حرفى از پاشستن به ميان بيايد. خدايان را شكر كه زن دوباره به پرچانگى افتاده بود. ”خوب، اگر مست نبودى و برايت سوراخسنبهاى جور نكردند، پس بايد سلاّخى كرده باشى. دستهايت خونى هم شده؟ اگر من يك عنكبوت بكشم، جيغ مىزنى. نه اينكه باورم بشود واقعاً مثل يك مرد جنگيدهاى، ولى بايد حقّهاى زده باشى، يك كار زيرجُلى كرده باشى، وگرنه اينقدر بهبه و چهچه نمىكردند. غصّه نخور، دير يا زود مىفهمم“. سوپ آماده بود. بوى اشتهاآورى داشت. زن دستههاى قابلمه را با دامنش گرفت، آن را برداشت، روى ميز گذاشت و شروع كرد با ملاقه كشيدن از آن. سقراط با خودش فكر كرد كه بعد از همه اين حرفها شايد بهتر باشد اشتهايش باز شود. اما فكر اينكه براى چنين كارى بايد سر ميز برود مانع شد به اين فكر ادامه بدهد. اصلاً احساس راحتى نمىكرد. خوب مىدانست كه حرف نهايى هنوز زده نشده. طولى نمىكشد كه كلّى قضاياى ناراحتكننده اتفاق مىافتد. اين جورها هم نيست كه آدم سرنوشت جنگى با ايرانيها را تعيين كند و بگذارند براى خودش راحت باشد. در آن لحظه، در گرماگرم پيروزى، البته كسى به فكر مسبّب پيروزى نيست. حواس هركس دنبال اين است كه داد سخن بدهد و از خودش تعريف كند كه چه كارهاى مشعشعى انجام داده. اما فردا پسفردا كه ببيند فلان كس هم مدّعى است همه كارها را خودش كرده، در صدد برمىآيد سقراط را جلو بيندازد. به اين ترتيب، اگر پينهدوز بهعنوان قهرمان واقعى و اصلى معرفى شود، بسيارى از دُور خارج مىشوند. تحمل آلسيبيادِس را نداشتند. چه كِيفى داشت كه به او سركوفت بزنند: بله، تو جنگ را بردى اما پينهدوز بود كه جنگيد. و درد خار از هميشه بيشتر شد. اگر سندل را هرچه زودتر از پا بيرون نمىآورْد، ممكن بود چرك كند و خونش مسموم شود. بىآنكه حواسش باشد، به زنش گفت: ”اين قدر ملچ و ملوچ نكن.“ قاشق در نيمهراه دهان زن ماند: ”اين قدر چكار نكنم؟“ با دستپاچگى كوشيد زن را آرام كند: ”هيچ، حواسم فرسنگها دور از اينجا بود“. زن چنان از كوره در رفت كه از جا برخاست، قابلمه را روى اجاق كوبيد و از در خارج شد. نفسى به راحتى كشيد. خودش را با شتاب از صندلى بيرون كشيد، و در حالى كه با دلواپسى به دور و بر نگاه مىكرد روى يك پا به طرف نيمكتش در پشت صندلى پريد. وقتى زن برگشت تا روسرىاش را بردارد و از خانه بيرون برود، با سوءظن نگاهى به سقراط انداخت كه بىحركت روى نَنوى چرمى دراز كشيده بود. يك لحظه فكر كرد در كار اين شخص گيرى هست. فكر كرد از او بپرسد، چون به او تعلق خاطر داشت، اما فكرش را عوض كرد و با اخم از اتاق بيرون رفت تا همراه زن همسايه به تماشاى جشن و سرور مردم برود. سقراط آن شب بد خوابيد و صبح با دلشوره از خواب بيدار شد. سندل را از پا در آورده بود اما نتوانسته بود خار را بيرون بكشد. پايش بدجورى ورم كرده بود. زنش امروز صبح كمتر تندخويى مىكرد. شب پيش شنيده بود كه تمام شهر درباره شوهرش صحبت مىكنند. بايد اتفاقى افتاده باشد كه مردم اين طور تحت تأثير قرار گرفتهاند. اينكه شوهرش توانسته باشد جلو جنگجويان ايرانى را بگيرد اصلاً باوركردنى نبود. به خودش گفت از اين آدم بر نمىآيد. بله، اينكه با سؤالهايش نگذارد يك جمع حرفشان را بزنند و كارشان را بكنند خيلى خوب از او بر مىآيد. اما در ميدان جنگ، نه. پس چه اتفاقى افتاده بود؟ زن چنان مردّد بود كه شير بز را براى او به رختخواب برد. سقراط نكوشيد برخيزد. زن پرسيد: ”بيرون نمىروى؟“ سقراط زيرلبى غريد: ”حوصله ندارم“. اين طرز جوابدادن به سؤال متمدنانۀ همسر نبود، اما زن با خودش فكر كرد شايد دلش نمىخواهد مردم به او خيره شوند، و پاسخش را نشنيده گرفت. ديداركنندگان از صبح زود وارد شدند: چند مرد جوان، پسرانِ والدينِ مرفّه، كه معاشرانِ هميشگىاش بودند. با او مثل معلمشان رفتار مىكردند و حتى بعضى از آنها وقتى حرف مىزد يادداشت برمىداشتند، گويى سخنانش كاملاً خاص باشد. امروز فوراً به او گفتند كه شهرتش آتن را پر كرده است. اين روزى تاريخى براى فلسفه است (همسرش در اين مورد درست گفته بود: به نظر مردم هم اسمش فرسفه است). گفتند سقراط نشان داده كه متفكر بزرگ مىتواند در ميدان عمل هم مردى بزرگ باشد. سقراط بدون استهزاهاى هميشگى به حرفهايشان گوش داد. همچنان كه صحبت مىكردند، گويى از دوردستها، مثل غرش طوفان، غريو خندهها را مىشنيد، قهقهه تمام شهر، حتى از كشورى در دوردست، كه نزديك مىشد، جلوتر مىآمد و همهگير مىشد: رهگذران خيابان، تاجرها و سياستمداران در سر بازار، و پيشهوران در مغازههاى كوچكشان. ناگهان با قاطعيت گفت: ”سراسر مهمل است. من هيچ كارى نكردم“. همه به هم نگاه كردند و لبخند زدند. سپس يكى از آنها گفت: ”اين همان چيزى است كه ما هم گفتيم. مىدانستيم كه برخورد شما اين گونه خواهد بود. جلو ورزشگاه از اوسوپولوس پرسيديم اين قشقرق براى چيست؟ ده سال است كه سقراط بزرگترين كارهاى فكرى را انجام مىداده و كسى سرش را بلند نكرده نگاهى به او بيندازد. حالا در يك جنگ پيروز شده و تمام آتن دربارهاش صحبت مىكنند. گفتيم متوجه نيستيد كه اين چقدر شرمآور است؟“ سقراط هوم كرد. ”اما من اصلاً پيروز نشدم. من از خودم دفاع كردم چون به من حمله شد. من علاقهاى به اين جنگ نداشتم. من نه در تجارت اسلحه هستم و نه در آن منطقه تاكستان دارم. نمىدانم اصلاً براى چه جنگ مىكنند. ديدم وسط يك عده آدم معقول اهل حومه شهر هستم كه منافعى در جنگ ندارند، و درست همان كارى را كردم كه همه آنها كردند، دست بالا چند لحظه زودتر.“ همه مات و مبهوت ماندند. گفتند: ”همين است! ما هم همين را گفتيم. او كارى جز دفاع از خودش انجام نداد. اين نحوه پيروزى او در جنگ است. با اجازه شما به ورزشگاه برمىگرديم. ما بحث درباره اين موضوع را نيمهتمام گذاشتيم و فقط آمديم به شما صبح به خير بگوييم“. و غرق بحث با يكديگر رفتند. سقراط در حالى كه درازكش به آرنجش تكيه داده بود ساكت بر جا ماند و به سقف دودگرفته نگاه كرد. پيشبينىهاى يأسآورش درست از آب درآمده بود. زنش از گوشه اتاق به او نگاه مىكرد و بى حس و حال خاصى به وصلهكردن لباسهاى كهنه ادامه مىداد. ناگهان به نرمى پرسيد: ”خوب، پشت اين قصهها چيست؟“ سقراط حالتى گرفت كه انگار مىخواست شروع به حرفزدن كند. نگاهى از سر ترديد به زنش كرد. زنش موجودى بود مستهك، با سينههايى به صافىِ تخته و چشمانى غمگين. سقراط مىدانست كه مىتواند به او متّكى باشد. هنوز وقتى شاگردهايش مىگفتند ”چى، سقراط؟ همان پينهدوزِ رذلى كه خدايان را رد مىكند؟“ به دفاع از همسرش برمىخاست. براى او شوهرِ بهدرد خورى نبود، اما زنش شكايتى نمىكردجز نزد خود او. و عصرها كه سقراط از پيش شاگردان ثروتمندش با شكم گرسنه به خانه مىآمد هيچ گاه نبود كه تكهاى نان و قاتق روى طاقچه نباشد. با خودش فكر كرد آيا درست است كه همه چيز را به زنش بگويد. اما توجه داشت كه از چند وقت ديگر مردم، مثل آدمهاى صبح، به ديدنش خواهند آمد و درباره كارهاى قهرمانانهاش حرف خواهند زد و او ناچار خواهد بود يك مشت دروغ و چاخان سر هم كند و در حالى كه زنش هم مىشنود براى همه تعريف كند، و وقتى زنش حقيقت را بداند، او نمىتواند خودش را راضى به اين كار كند چون به زنش احترام مىگذارد. بنابراين كوتاه آمد و فقط گفت: ”سوپ لوبياى سردِ ديروزى باعث شده همه جا بو بگيرد“. زن فقط نگاه پرسوءظن ديگري به او انداخت. طبيعتاً در موقعيتى نبودند كه بتوانند غذا دور بريزند. فقط تلاش مىكرد موضوع را عوض كند. سوءظن زنش كه كار او در جايى عيب دارد افزايش يافت. چرا از جايش بلند نمىشود؟ هميشه دير از خواب بلند مىشود، اما دليلش فقط اين است كه دير مىخوابد. ديشب زود به رختخواب رفت. و امروز تمام شهر سرگرم جشنهاى پيروزىاند. تمام دكانهاى شهر تعطيل است. تعدادى از نفرات سوارهنظام كه به تعقيب دشمن رفته بودند ساعت پنج صبح برگشتند و صداى سم اسبهايشان شنيده مىشد. سقراط از جمعيتهاى پر جوش و خروش خوشش مىآمد. در چنين مواقعى از صبح تا شب اين طرف و آن طرف مىدويد و با همه سر صحبت باز مىكرد. پس چرا از جايش بلند نمىشود؟ آستانه در تاريك شد و چهار صاحبمنصب وارد شدند. هر چهارتا وسط اتاق ايستادند و يكى از آنها با لحنى رسمى اما بيش از حد احترامآميز گفت كه دستور دارند سقراط را تا آرِئوپاگوس اسكورت كنند. شخص فرمانده، آلسيبيادِس، پيشنهاد كرده كه به پاس كارهاى بزرگ نظامىاش از او تجليل شود. همهمهاى كه از بيرون به گوش مىرسيد نشان مىداد همسايهها در برابر خانه جمع شدهاند. سقراط احساس كرد سراسر بدنش عرق مىكند. مىدانست كه بايد از جا برخيزد و حتى اگر با آنها نمىرود، دستكم سر پا بايستد و حرفى محترمانه بزند و اين افراد را تا دم در بدرقه كند. و مىدانست كه قادر به برداشتن بيش از حداكثر دو قدم نيست. بعد آنها به پاهايش نگاه مىكنند و مىفهمند داستان از چه قرار است. و درست در همين لحظه و همين جا شليك خنده به آسمان بلند مىرسد. بنابراين، به جاى برخاستن، بيشتر در بالش سفتش فرو رفت و با بدخلقى گفت: ”من تجليل لازم ندارم. به مردم در آرِئوپاگوس بگوييد ساعت يازده با دوستانم قرار دارم يك مسئله فلسفىِ مورد علاقهمان را حل و فصل كنيم. بنابراين متأسفم كه نمىتوانم بيايم. من اصلاً براى امور عمومى نامناسبم و خيلى هم خستهام.“ قسمت دوم را براى اين گفت كه از وسط كشيدن پاى فلسفه دلخور بود و قسمت اول را براى اينكه اميدوار بود بىادبى آسانترين راه خلاص شدن از دست آنها باشد. صاحبمنصبها يقيناً زبان او را فهميدند. روى پاشنه چرخيدند و در حالى كه پاى آدمهايى را كه بيرون ايستاده بودند لگد مىكردند رفتند. زنش با عصبانيت گفت: ”يكى از همين روزها يادت مىدهند كه با صاحبمنصبها مؤدب باشى“ و به مطبخ رفت. سقراط صبر كرد تا همسرش خارج شود. سپس پيكر سنگينش را در بستر چرخاند، لبه تخت نشست و در حالى كه يك چشمش به در بود در نهايت احتياط كوشيد پاى مجروح را بر زمين بگذارد. بيهوده بود. خيس غرق دوباره به پشت دراز كشيد. نيم ساعتى گذشت. كتابى برداشت و شروع به خواندن كرد. تا وقتى پايش را تكان نمىداد احساسى نمىكرد. سپس دوستش آنيستنس وارد شد. بالاپوش سنگينش را از تن در نياورد، پاى نيمكت ايستاد، سرفهاى زورى كرد و همچنان كه به سقراط نگاه مىكرد تهريش روى گردنش را خاراند. ”هنوز در رختخوابى؟ فكر مىكردم فقط گزانتيپ در خانه باشد. مخصوصاً از جا بلند شدم كه جوياى حال تو بشوم. سرماى بدى خورده بودم و براى همين بود كه ديروز نتوانستم بيايم“. سقراط با لحنى مقطع گفت: ”بنشين“. آنيستنس از گوشه اتاق صندلىاى برداشت و كنار دوستش نشست. ”امشب درسهايم را شروع مىكنم. ديگر دليلى براى ادامه وقفه وجود ندارد“. ”نه ندارد“. ”البته از خودم مىپرسيدم آيا كسى مىآيد يا نه. امروز روز ضيافتهاى بزرگ است. اما در راه به فايستون برخوردم و وقتى به او گفتم امشب درس جبر دارم، خوشحال شد. گفتم مىتواند با كلاهخود بيايد. پروتاگوراس و ديگر وقتى بفهمند در شب بعد از جنگ درس جبر در خانه آنيستنس ادامه داشته از عصبانيت ديوانه مىشوند.“ سقراط با كف دست به ديوار كه كمى شكم داده بود مىزد تا نَنويى را كه در آن خوابيده بود به آرامى تكان دهد. با چشمانى از حدقه بيرونزده به دوستش خيره شده بود. ”كس ديگرى را هم ديدى؟“ ”كلّى آدم“. سقراط با دمغى به سقف خيره شد. آيا بايد سير تا پياز را براى آنيستنس تعريف كند؟ از ناحيه او خاطرش جمع بود. خودش براى درسدادن پول نمىگرفت و بنابراين رقيب آنيستنس نبود. شايد بهتر بود موضوع دشوار را با او در ميان بگذارد. آنيستنس با چشمان كوچك ريز و سرزندهاش با كنجكاوى به دوستش نگاه كرد و گفت: ”گورگيوس راه افتاده به همه مىگويد كه تو بايد در حال فرار بوده باشى و در شلوغپلوغى، راه را اشتباهى رفته باشى، يعنى مثلاً به جلو. چندتا از بچههاى حسابىتر مىخواستند جـِـرَش بدهند“. سقراط هيچ خوشش نيامد و با تعجب به او نگاه كرد. با دلخورى گفت: ”مزخرف است.“ يك لحظه فكر كرد اگر دستش را رو كند چه حربهاى به دست مخالفانش مىدهد. شب گذشته، نزديك صبح، با خودش فكر كرد آيا مىتواند وانمود كند تمام قضيه آزمايش بوده و بگويد مىخواسته ببيند آدمها تا چه حد سادهلوحاند: 'بيست سال است كه در كوى و برزن درس صلحدوستى دادهام، و يك شايعه كافى بود تا شاگردانم مرا به جاى آدمى اهل دعوا بگيرند` و غيره و غيره. اما با اين حساب نبايد در جنگ برنده شده باشند. اين آشكارا لحظهاى ناخوشايند براى صلحطلبى بود. پس از يك شكست حتى آدمهاى عاشق كشتوكشتار هم مدتى صلحطلب مىشوند؛ بعد از پيروزى، حتى توسرىخورها هم جنگ را، دستكم تا مدتى، تأييد مىكنند، تا وقتى كه متوجه شوند پيروزى يا شكست به حال آنها چندان تفاوتى نمىكند. نه، در اين اوضاع و احوال، صلحطلبى خريدار ندارد. از خيابان صداى پاى اسب به گوش رسيد. سواران در برابر خانه ايستادند و آلسيبيادِس با گامهاى شمرده وارد شد. با سرحالى گفت: ”صبح بخير، آنيستنس. كار و بار فلسفه چطور است؟ سقراط، در آرِئوپاگوس بر سر جوابى كه تو دادهاى سر و صدا شده. از باب مزاح، پيشنهادم را عوض كردم و گفتم به جاى دادنِ حلقه گل، به تو پنجاه تازيانه بزنند. البته اين ناراحتشان كرد چون درست همين احساس را دارند. اما مىدانى كه بايد بيايى. ما با هم مىرويم، پياده“. سقراط آهى كشيد. روابطش با آلسيبيادِسِ جوان خيلى خوب بود. اغلب با هم مِى زده بودند. لطف كرده بود كه به او سر مىزد. يقيناً او هم دلش نمىخواست مردمى را كه در آرِئوپاگوس جمع شده بودند برنجاند. و خود همين نيّت شريف در خور هر حمايتى بود. آلسيبيادِس خنديد و صندلىاى پيش كشيد. پيش از آنكه بنشيند، با احترام به گزانتيپ كه در آستانه مطبخ ايستاده بود و دستش را با دامنش خشك مىكرد سرش را خم كرد. با اندكى كمحوصلگى گفت: ”شما فلاسفه آدمهاى جالبى هستيد. مىدانم ممكن است متأسف باشى كه به ما كمك كردهاى جنگ را ببريم. مىتوانم بگويم آنيستنس زير گوشَت خوانده كه دليلى براى اين كار وجود نداشت.“ آنيستنس با شتاب گفت: ”ما دربارۀ جبر صحبت مىكرديم“ و باز سرفه كرد. آلسيبيادِس نيشخندى زد. ”حدس مىزدم. محض خدا درباره اين موضوع بگومگو نكنيم. به نظر من كه شجاعت محض بود. حالا تو بگو مهم نبود؛ اما يك تاج گل هم چه اهميتى دارد؟ دندان روى جگر بگذار و تن بده، پيرمرد. زود تمام مىشود و اذيتت هم نمىكند. بعد هم مىرويم پيالهاى مىزنيم.“. و با دقت به هيكل قوىِ تنومندى كه حالا تندتند در نَنو تاب مىخورد نگاه كرد. سقراط به سرعت فكر مىكرد. حالا چيزى به فكرش رسيده بود. مىتوانست بگويد ديشب يا امروز صبح پايش پيچ خورده؛ مثلاً وقتى او را از روى شانهشان زمين مىگذاشتند. اين قصه حتى نتيجهاى اخلاقى داشت: نشان مىدهد كه تجليل همشهريان چه آسان مىتواند مايه درد و رنج شود. سقراط از تكاندادنِ نَنو دست برداشت و به جلو خم شد و صاف نشست؛ بازوى چپش را كه برهنه بود با دست راست مالش داد و با تأنى گفت: ”ماجرا از اين قرار بود. پاى من“ . . . تا آمد حرف بزند چشمش كه دو دو مىزد ــــ چون اين اولين دروغ واقعىاى بود كه در اين جريان مىگفت؛ تاكنون فقط سكوت كرده بود ــــ به گزانتيپ در آستانه مطبخ افتاد. حرف در دهان سقراط گم شد. ناگهان تصميم گرفت قصّه را كنار بگذارد. پايش پيچ نخورده بود. نَنو از حركت ايستاد. تمام نيرويش را جمع كرد و با صدايى كاملاً متفاوت گفت: ”گوش كن، آلسيبيادِس. در اين قضيّه جاى حرف زدن از دلاورى نيست. وقتى جنگ شروع شد، يعنى وقتى من چشمم به اولين ايرانى افتاد، پا به فرار گذاشتم، و آن هم در جهت صحيحيعنى به عقب. اما خارزارى در آنجا بود. خارى در پايم رفت و نتوانستم ادامه بدهم. بعد مثل ديوانهها شمشير را دور سرم چرخاندم و نزديك بود چندتا از سربازهاى خودى را لتوپار كنم. از فرط نااميدى با فرياد چيزهايى درباره دستههاى خودى سر هم كردم تا ايرانيها خيال كنند چنين دستههايى وجود دارد، و البته بىخود بود چون ايرانيها زبان يونانى نمىدانند. در همين موقع، خود آنها هم انگار كمى عصبى بودند. به نظرم قادر به تحمل سر و صدا در چنان شدتى نبودند، اما بالاخره براى پيشروى بايد اين نعرهها را تحمل مىكردند. لحظهاى درماندند و در همين جا بود كه سوارهنظام ما سر رسيد. همين.“ اتاق چند لحظه در سكوت فرو رفت. آلسيبيادِس بىآنكه پلك بزند به او نگاه مىكرد. آنيستنس دستش را جلو دهانش گرفته بود و اين بار راستىراستى سرفه مىكرد. از درگاه مطبخ، جايى كه گزانتيپ ايستاده بود، شليك خنده به هوا خاست. سپس آنيستنس با لحنى خشك گفت: ”و البته نمىتوانستى با پاى لنگ از پلههاى آرئوپاگوس بالا بروى تا تاج گل روى سرت بگذارند. قابل فهم است“. آلسيبيادِس به پشتى صندلى تكيه داد و با نگاهى نافذ به فيلسوف خيره شد. نه سقراط و نه آنتيستنس به او نگاه نمىكردند. دوباره به جلو خم شد و يك زانويش را با دست گرفت. صورت باريكِ پسرانهاش كمى در هم رفت اما چيزى از افكار و احساساتش را بروز نداد. پرسيد: ”چرا نگفتى زخم ديگرى برداشتهاى؟“ سقراط رك و راست گفت: ”چون در پايم بود كه خار رفته بود.“ آلسيبيادِس گفت: ”كه اين طور. “ سريع برخاست و به كنار بستر رفت. ”متأسفم كه تاج گل را با خودم نياوردم. دادم پيشخدمتم نگهش دارد. و گرنه مىگذاشتمش پيشت بماند. تو به اندازۀ كافى شجاع هستى، حرفم را باور كن. كسى را نمىشناسم كه در موقعيت تو داستانى كه تو گفتى بگويد “. و با شتاب از در بيرون رفت. گزانتيپ بعداً كه پاى سقراط را مىشست و خار را بيرون مىكشيد به تندى گفت: ”ممكن بود خونت را مسموم كند“. فيلسوف گفت: ”و حتى بدتر“. ترجمه از انگليسى: م. ق. ٭ شمارۀ دوازدهم، دي 1380
(نقل از سایتی که نام اش را فراموش کرده ام. اما جهت حفظ حقوق مترجم ایمیل ایشان را در اختیار خوانندگان قرار می دهم. mGhaed@lawhmag.com)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر